_جان ببین چی پیدا کردم
جان درحالی که میخندید خودشو به سهون رسوند و با چشم های مشتاقش به دست مشت شده ی سهون خیره شد. سهون لبخند بدجنسی روی لبش نشوند و آروم دست مشت شدشو باز کرد.
جان با دیدن سوسک سیاه رنگ و بی ریخت اخم هاشو توی هم کرد و با عصبانیت به سهون خیره شد و گفت:میکشمت اوه سهون
سهون باخنده پا به فرار گذاشت و جان هم دنبالش راه افتاد.
چند بار توی حیاط بزرگ خونه ی پدری سهون چرخیدن تا اینکه جان خسته شد و درحالی که به نفس نفس افتاده بود ایستاد وخم شد و دستهاشو روی زانوهاش گذاشت و گفت:سهون...به نفعته... خودت... بیای... اینجا
سهون میدونست با این تهدید اتفاق خوبی انتظارشو نمیکشه پس برای اینکه جانو بیشتر از این ناراحت نکنه سمتش رفت و جلوش ایستاد. دستهاشو بالا برد و گفت:من تسلیمم آقای دکتر...
جان صاف ایستاد و به چشم های سهون نگاه کرد. آهسته سمتش رفت و دستاشو دوطرف بدن سهون گذاشت و سرشو خم کرد و لباشو روی لبهای عشقش گذاشت و آروم بوسیدش.
بااین کار جان، سهون که خیالش از بابت ناراحت نبودن دوست پسر جذابش راحت شده بود شروع به همراهی جان کرد.
بعد از چند دقیقه کام گرفتن از لبهای هم، ازهم جدا شدند و روی چمن ها نشستند. سهون سرشو روی پای جان گذاشت و دستهای جانو توی دست هاش گرفت و بوسه ای به پشت دستش زد و گفت:جان یه سوال بپرسم؟
جان موهای سهون رو از روی صورتش کنار زد و گفت:بپرس عزیزم...
سهون توی فکر بود. این چند وقته شرکت به مشکل برخورده بود و سهون با آدم های عجیبی سروکله میزد. اونها واقعا خطرناک بنظر میرسیدن و چند باری هم صریحا سهون رو تهدید به مرگ کرده بودن!
جان با درهم شدن صورت سهون، انگشتشو بین ابروهاش برد و گفت:چی میخوای بپرسی عشقم؟
سهون جون میداد برای عشقم صدا زدن های جان، اون واقعا اینجوری خطاب شدنو دوست داشت، اینکه عشق پسر جذاب رو به روش باشه تنها چیزی بود که میخواست!
با چشمای مشتاقش به جان خیره شد و گفت:اگه یه روزی من نباشم تو چیکار میکنی جان؟
جان اخمی کرد و گفت:جرات داری نباشی اوه سهون؟!
سهون صورتشو توی شکم جان برد و گفت:اگه مجبور شدم مثلا اگه مردم چیکا میکنی...
جان ساکت شد. دوست داشت بدونه چرا سهون این سوالو ازش پرسیده اما ترجیح داد به جای اینکه سوالشو با سوال جواب بده، جواب سوالشو بده!
باخودش فکر کرد اگه واقعا یه روز سهون نباشه یا مرگ اونا رو از هم جدا کنه چیکار میکنه؟! اونقدر شجاعت داره که خودشو بکشه؟! یا به زندگیش ادامه میده؟!
YOU ARE READING
اعتماد اولین حرف عشقه...
Fanfiction❌تا اطلاع ثانوی از خوندن این فیک اجتناب کنید وگرنه در خماری میمانید... زیرا فعلا اپ نمیشه :-( ❌ وانگ ییبو بازرس شیطون اداره ی پلیس... بزرگ و کوچیک از دست شیطنت ها و اذیت هاش ارامش ندارن... مافوق بشدت سخت گیرش بهش یه پرونده میده و ازش میخواد تا قاتل...