6

169 62 5
                                    

جان با سر پایین افتاده و قلبی سنگین وارد کافه شد.

گارسون جوون با دیدن مشتری ثابت کافشون، لبخندی زدو خودشو به پسر رسوند.

_سلام دکتر خوش اومدین!

جان به یه تشکر خالی بسنده کرد و سمت جای همیشگیش رفت و پشت میز نشست.

گارسون لازم نداشت تا چیزی بپرسه چون اون هر وقت میومد کافه جز قهوه ی تلخ چیزی سفارش نمیداد. خیلی دوست داشت بدونه چرا اون پسر جذاب باید اینقد گرفته و ناراحت باشه!

ییبو از پشت میز بلند شد و بستنی به دست خودشو به میز جان رسوند و بی اجازه صندلی کناری جان رو جلو کشید و کنارش نشست.

جان که واقعا به تنهایی نیاز داشت با دیدن دوباره ی اون پسر، دستشو روی صورتش گذاشت و زیر لب نالید:دوباره نه! لطفا دوباره شروع نکن...

ییبو خودشو سمت جان کشوند و گفت:چیو شروع نکنم دکی؟!

جان که تا چند ثانیه ی پیش فکر می‌کرد اینم جزوه توهماتشه با شنیدن صدای ییبو، نفسشو بیرون فوت داد و با خیالی که حالا کمی آسوده تر شده بود گفت:زر زرهاتو...

ییبو خودشو عقب کشید و با لبخند گفت:دکی خوشگله چرا هروقت میبینمت قیافت شبیه آدم های شکست خورده ی مفلوکه؟!

جان توی صورت پسر دقیق شد. دست خودش نبود که هر وقت همو میدیدن که جان تو وضعیت مناسبی نبود(البته اینکه جان کلا توی یه سال گذشته همین شکل و قیافه رو داشت هم جای بحث داشت) دستشو جلو برد و روی صورت خوشگل ییبو گذاشت و بااخم گفت:چطور بااین صورت خوشگلت میتونی اینقد رو مخ و پررو باشی؟

ییبو دستشو روی دست جان که رو صورتش بود گذاشت و گفت:به آسونی...

دست جانو توی دستش گرفت و نگاهی به انگشت های کشیده و باریک مرد بزرگتر کرد و گفت:تو خودت چطور میتونی بااین همه جذابیت و خوشگلی شبیه پیرمردهای عصا قورت داده باشی دکی؟

جان دستشو از دست بزرگ ییبو بیرون کشید. باخودش فکر کرد پسر به اون ظریفی چطور میتونه دست های به این بزرگی داشته باشه؟!

ییبو قا‌شقشو پر از بستنی کرد و سمت دهن جان برد و با شیطنت گفت:بگو هاا...

جان که توی هپروت بود بی اختیار دهنشو باز کرد تا ها بگه که ییبو قاشقو توی دهنش چپوند و با لبخند پت و پهنی گفت:آفرین پسر حرف گوش کنم...

جان واقعا از دست خودش عصبانی بود چطور تونسته بود افسارشو دست اون بچه بدع؟

گارسون با دیدن اون پسرجوون کنار دکتر واقعا تعجب کرده بود. آخه معمولا دکتر تنها بود و هیچکس جرات نمی کرد این تنهایی رو بشکنه و واردش بشه. اما انگار اون پسر جوون هرکسی نبود.

سینی رو برداشت و سمت میز رفت. قهوه رو جلوی جان گذاشت و نیم نگاهی به ییبو که داشت با لبخند بستنیشو میخورد انداخت.

اعتماد اولین حرف عشقه... Where stories live. Discover now