22

108 52 14
                                    

احساسات مثل کلاف کانوای که دور گردن شخصی بسته شده و راه ورودی هوا به ریه هاشو بسته، اونو به کام مرگ میکشوندند.
جان تموم این دو هفته رو در کنار ییبو، با عذاب وجدان ناشی از به خطر انداختن جون و موقعیت شغلیش گذرونده بود و حالا  کنار پنجره ی مشرف به خیابون اصلی نشسته بود و شدیدا توی فکر بود!

جان به طور کامل به ماهیت احساسش نسبت به ییبو پی برده بود و این بیشتر از قبل اذیتش میکرد. اینکه علارغم دونستن حسش، هنوزم خودخواهانه کنارش مونده بود و کاری برای رهایی پسر از عذابی به اسم جان نمیکرد.

جان خودش رو عذابی میدونست که اول باعث گرفته شدن جون سهون و حالا به خطر انداختن جون ییبو شده بود. احساس میکرد به هرکی نزدیک میشه اونو به کام مرگ میکشونه...

جان ییبو رو دوست داشت و دوست داشت برای مدت بیشتری کنارش بمونه اما از سمتی میدونست که نمیتونه...تکلیفش نامشخص بود و از سمتی ییبو بارها و بارها گرایشش رو مطرح کرده بود و بین خودش و جان یه دیوار بزرگ کشیده بود.

_واو آقای دکتر کشتی هات کجا غرق شدن عزیزم؟!

جان نگاهشو از بیرون گرفت و به هاشوان داد! دوست داشت باشخصی درمورد خودش و احساساتش حرف بزنه، دوست داشت به هاشوان از علاقش و سدی که مانع این علاقه بود بگه! اما هاشوان میتونست باورش کنه؟! رنگ نگاهش تغییر نمیکرد و انگشت اتهامشو سمتش نمیگرفت؟؟

هاشوان کنار جان روی پنجره نشست، دستشو روی شونه ش گذاشت و با چشمک و لحن شیطونی گفت:بگو جان... چی داره توی اون قلب کوشولوت وول وول میخوره اقای دکتر؟!

جان لبخند غمگینی زد و با افسوس گفت:خیلی چیزا توش میگذره هاشوان ولی میدونی گفتنشون سخته... مثه وقتی که متوجه ی گرایشم شد و باید قبولش میکردم... همونقدر سخت و پیچیده...

هاشوان به چشم های جان خیره شد! نمیتونست حدس بزنه اون چه غمیه که توی مردمک های زیبای دوستش نشسته!

دستشو از روی شونه ی جان برداشته و به سمت دستهاش رفته و انگشتهای باریکشو میون انگشتهای خودش قفل کردو با نگاه تو اون چشم های غمگین گفت:شیائو جان... میدونم چند سال دور بودم ازت... میدونم توی رفاقتمون راه رو اشتباه رفتم... میدونم تنهات گذاشتم... اما الان هستم... الان که پیدات کردم و کنارتم بزار اون سالها رو برات جبران کنم... اجازه بده پا به پات توی غم هات و شادی هات باشم... اجازه میدی جان؟! اجازه میدی دوباره بشم همون رفیق صمیمی که تا تقی به توقی می‌خورد اولین نفر بود خبر دار میشد... هوم؟!

جان بی اختیار اشک میریخت و به صحبت های هاشوان گوش میداد! چقدر دلش میخواست الان هاشوان اونو توی بغلش گرفته و کنار گوشش زمزمه کنه:جان من  بهت باور دارم... هر اتفاقی بیفته بدون من طرف توام...

اعتماد اولین حرف عشقه... Where stories live. Discover now