دستی به موهای بهم ریخته ش کشید و بعد از مرتب کردنشون، آبی به صورتش زد و از سرویس بهداشتی بیرون اومد و سمت آشپزخونه راه افتاد،با دیدن شخصی که کنار اجاق گاز ایستاده بود و مشغول آشپزی بود، تای ابروش رو بالا برد،
باورش نمیشد هاشوان صبح به این زودی بیدار بشه و چه بسا بخواد توی آشپزخونه دست به چیزی بزنه!
_عه ییبو کی بیدار شدی؟
هاشوان در حالی که سرشو سمت ییبو چرخیده بود گفت، زیر گاز رو خاموش کرد و کاملا سمت برادر کوچکترش چرخید و با لبخند گشادی گفت:گفتم امروز برای جان چیزیو که دوست داره آماده کنم.
ییبو با شنیدن اسم جان، دستشو مشت کرد و با حرص پرسید:چیزی که دکی دوست داره به تو چه مربوطه که خودتو نخود میکنی تربچه؟
هاشوان سرشو پایین انداخت تا خندشو از برادر کوچکترش مخفی کنه، اما لرزش شونه هاش چیزی نبود که از دید ییبو دور بمونه!
ییبو درحالی که کاملا حرصی شده بود، سمت نزدیک ترین صندلی رفت و روش نشست و غر زد:یه جوری چسبیدی به دکی که انگار عاشق شدی شوان گا!
هاشوان سرشو بالا گرفت، چشم هاشو ریز کرد و با خباثت تمام گفت:چون شدم!
_چی گفتی؟
هاشوان اعتنای به چشم های گرد شده و لحن پرسوال و متعجب ییبو نکرد، خوب میدونست برادرش الان منتظره رد فرضیات ذهنیشه، اما این خیال باطل بود!
هاشوان کسی نبود که ییبو رو به خواستش برسونه! اون یه مار موزی بود که از کرم ریزی و نیش زدن به برادر کوچولوش لذت میبرد، بخصوص حالا که مطمئن شده بود ییبو کوچولوی باباش، عاشق رفیق شیش قدیمی خودش شده!
هاشوان با گذاشتن دامپلینگ ها داخل ظرف، سمت میز رفت و کنار ییبو نشست! چهره ی جدی ای به خودش گرفت و با لحن جدی ای گفت:من عاشق جانم ییبو، نه الان بلکه از دوران دانشگاه... اصلا بخاطر همین بود که درسمو ول کردم، فکر میکردم جان استریته و با یکی از دخترای داف دانشگاه تو رابطه ست... ولی الان که فهمیدم اون هم گی عه، خب تصمیم دارم شانسمو...
_تو هیچ شانسی نداری...
ییبو میون وراجی کردن های هاشوان پرید و با لحن تندی گفت،
هاشوان که داشت از بازی که راه انداخته بود نهایت لذتشو میبرد، چهرشو متعجب کرد و پرسید:اونوقت چرا هیچ شانسی ندارم بو دی؟! ببینم نکنه تو... تو عاشق جانی؟
ییبو با سریع ترین سرعت ممکن، به حرف اومد و برای رد کردن فرضیه ی ذهنی هاشوان و تبرعه خودش گفت:چرا مزخرف میگی گا، من استریتم چطور میتونم عاشق جان بشم، تازه اون... اون... اون عاشق دوست پسرشه...
YOU ARE READING
اعتماد اولین حرف عشقه...
Fanfiction❌تا اطلاع ثانوی از خوندن این فیک اجتناب کنید وگرنه در خماری میمانید... زیرا فعلا اپ نمیشه :-( ❌ وانگ ییبو بازرس شیطون اداره ی پلیس... بزرگ و کوچیک از دست شیطنت ها و اذیت هاش ارامش ندارن... مافوق بشدت سخت گیرش بهش یه پرونده میده و ازش میخواد تا قاتل...