11

154 64 6
                                    

روی بالکن اتاقش ایستاده بود و به آسمون آبی بالا سرش نگاه می‌کرد! چند وقتی میشد دیگه توی افکارش خبری از سهون نبود چون بیشتر ذهن جان حول و حوش پسری به نام وانگ ییبو می چرخید!

باورش نمیشد با اومدن اون پسر توی زندگیش تونسته باشه به همین راحتی سهون رو فراموش کنه! مدام توی ذهنش دنبال وجه مشترک بین سهون و ییبو میگشت اما جز شباهت اندک ظاهرشون چیزی پیدا نمیکرد! سهون محتاط بود ولی ییبو بدون احتیاط و بی فکر توی دل خطر میرفت... ییبو مدام میخندید و باعث حسادت جان میشد! یه زمانی لبهای جان هم با لبخند آشنا بود! اما حالا... می ترسید از اینکه بخنده... میترسید بخنده و دنیا تاب خنده هاشو نداشته باشه و عزیز دیگه ای رو ازش بگیره...

با صدای زنگ گوشیش، نگاهشو از آسمون گرفت و وارد اتاقش شد.

موبایلشو از روی میز برداشت و نگاهی به صفحش انداخت. مادرش بود. اخمی روی صورت دکتر جوون نشست. تماس رو قطع کرد و بعد از خاموش کردن موبایلش اونو گوشه ای انداخت. هیچ تمایلی به شنیدن صدای غمگین و اشک های مادرش از پشت خط نداشت... دلش نمیخواست دوباره التماس های مادرش رو مبنی بر برگشت به چونگ چینگ بشنوه!

با اعصابی داغون وارد حموم شد و شیر آب سرد رو باز کرد! اجازه داد سرمای آب آرامشی بشه برای افکار درهمش...


راهروی اداره رو با سرعت طی کرد و خودشو به بو رسوند! اطلاعات جدیدی که بدستش اومده بود رو روی میز ییبو گذاشت و با چهره ی فوق جدی شروع به حرف زدن کرد:آخرین قربانی...کیم سونگهین گم شده...

ییبو که درحال خوردن بستنی بود با حرف یی تموم بستنی رو توی دهنش کرد و از جاش بلند شد! باید هرچه زودتر کیم سونگهین رو پیدا میکردن قبل از اینکه دیر بشه... با دو از اداره بیرون رفت و یی هم به ناچار پشت سرش راه افتاد.

هردوشون سوار ماشین ییبو شدن، ییبو سوییچو چرخوند و ماشین با صدای روشن شد! پاشو روی گاز گذاشت و شروع به حرکت کرد!

درهمین حین رو به یی توضیحات لازمو میداد و ازش میخواست زودتر با بچه ها هماهنگ شه تا بتونن قبل از اینکه قاتل اونو سلاخی کنه پیداش کنن...

چند ساعتی میشد که همه مشغول پیدا کردن ردی از کیم سونگهین بودن! ییبو مضطرب بود و مدام پاشو روی زمین میکوبید! دوست داشت بدونه کی پشت این قتلهاست و هدفش چیه؟ چرا باید اونها رو بکشه؟ چی هایدش میشه اصلا؟!

توی همین فکرها بود که چیزی جلوی صورتش قرار گرفت، سمت یی چرخید و منتظر نگاش کرد!

یی اخم کرده به ساندویچ توی دستش اشاره کرد و گفت :بخورش تازه از بیمارستان مرخص شدی هیچ دوست ندارم دوباره کارت به اونجا بکشه...

ییبو هومی گفت و ساندویچ رو از دست یی گرفت و مشغول شد! اونقدر ذهنش مشغول بود که حتی حوصله ی کل انداختن هم نداشت...

اعتماد اولین حرف عشقه... Where stories live. Discover now