جان با دیدن ییبو، چند دقیقه توی سکوت بهش خیره شد و در آخر جسم خستشو سمت پسر کوچیکتر کشوند و بی اختیار لب زد:بغلم کن
ییبو با تعجب نگاش کرد و ناباور گفت:چیکار کنم؟
جان دوباره لب زد:بغلم کن...
ییبو بدون توجه به حال زار جان، با شیطنت گفت:هی دکی من استریتم وهیچ علاقه ای به پسرا ندارم...
جان سرشو بالا آورد و با کلافگی گفت:گفتم بغلم کن نگفتم بیا منو بکن لعنتی...
ییبو لبشو گاز گرفت و تا اومد زبونشو بچرخونه جان روی زمین افتاد. ییبو با نگرانی کنارش نشست و دستشو روی شونش گذاشت و پرسید:هی دکی جون حالت خوبه؟!
جان واقعا حالش خوب نبود، فشاری که روش بود غیر قابل تحمل بود. اون نمیتونست بیشتر ازاین،فشاری که روش بود رو تحمل کنه، بی اختیار شروع به گریه کرد.
ییبو با دیدن اشک های جان هل کرد و سریعا پسر بزرگ تر رو به آغوش کشید و با نگرانی گفت:هی دکی چت شد یهو؟ چرا گریه میکنی؟
جان سرشو روی سینه ی ییبو گذاشت و اجازه داد اشک هاش بدون هیچ مانعی صورت خودش و لباس پسرکوچیکتر رو خیس کنن.
جیانگ با تعجب به اون دونفر نگاه میکرد، باورش نمیشد جان متهم اصلی پرونده توی بغل مسئول اصلی پرونده باشه! با خودش گفت:این چه فاکیه دیگه؟ اصلا چرا باید اون بازرس کوچولو جانو بشناسه و بالعکس؟ و بدتر چرا جان باید ازش بخواد بغلش کنه؟ اصلا چه رابطه ای بینشون عه؟
جیانگ اینا رو نمیتونست درک کنه!
کمی دورتر گالف با ناباوری به جان و ییبو نگاه می کرد. چیزی که براش تعجب آور بود اشک های جان بود. اون تا حالا جانو اینجور ضعیف ندیده بود... گالف اصلا دوست نداشت جانو اینجوری ببینه! جانی که اون میشناخت و دوست داشت ببینه پسر خنده رو و شاد یه سال پیشه! کسی که خنده از لبهاش جدا نمیشد و همیشه با مهربونی با بقیه صحبت میکرد. انرژی میداد و باعث لبخند بقیه میشد.
گالف برای اینکه بیشتر ازاین جانو اینجوری نبینه عقب گرد کرد و زیر لب گفت:جان کاری میکنم که لبخندت برگرده فقط یکم دیگه صبر کن... اینو گفت و به سمت اتاق استراحت رفت
ییبو وقتی متوجه ی آروم شدن جان شد، اونو آروم از خودش جدا کرد و دستشو روی صورت پسر بزرگتر کشید و اشک هاشو پاک کرد و با لبخند گفت:دکی جون حیف این اشک ها نیست همینجوری میریزیشون؟!
جان واقعا خجالت زده بود! اون با یادآوری حرفی که زده بود گونه هاش سرخ شد. لعنت اون از پسر روبه روش خواسته بود بغلش کنه؟! آخه به چه دلیل فاکی ای این حرفو زده بود؟ همش تقصیر جیانگ بود که روزشو شروع نشده به گند کشیده بود!
با توهم رفتن اخم های جان، ییبو انگشتشو بین ابروهاش گذاشت و گفت:هعی نکن چین میفته زشت میشی... منم اصلا دوست ندارم پسرهای زشتو بغل کنم..
جان با حرص ییبو رو پس زد و خواست از جاش بلند شه اما بخاطر ضعف دوباره سقوط کرد اما اینبار توی بغل پسر کوچیکتر!.
قبل از اینکه جان بیفته ییبو اونو توی بغلش گرفت و گفت:نه دیگه اینبار نمیزارم همینجوری از دستم فرار کنی... البته این بدن خوشگلتم امروز طرفه منه دکی..
جان دلش میخواست اونقد توان داشت تا سر ییبو رو به دیوار بکوبه و خفش کنه اما حالا به طرز فاکی ای توی بغل اون روانی بود و نمیتونست کاری کنه
هرچند دیشب استراحت کافی داشت اما این حجم از ضعف بدنش نشون میداد همه ی کائنات دست به هم دادن تا اونو پیش اون لوسیفر شیطون بی دفاع کنن.ییبو آروم بلند شد و به جان کمک کرد از جاش بلند شه. بعد به جیانگ که جلوی در اتاقش ایستاده بود و بی حرف بهشون نگاه میکرد گفت:خوردیمون تموم شد دکتر...
جیانگ چشم غره ای بهش رفت و گفت:بیارش داخل...
ییبو همینطور که جانو بع داخل اتاق میبرد گفت:نمیگفتی هم میاوردمش داخل...
ییبو جانو روی مبل نشوند و به جیانگ گفت:بقیش دیگه تو حیطه ی کاری من نیست دکتر سونگ نظرت چیه بیای ببینی مشکلش چیه؟
جیانگ سمت یخچالی که توی اتاقش بود رفت و قوطی آبمیوه رو برداشت و سمت جان رفت. قوطی رو جلوش گرفت و گفت:اینو بخور قندت احتمالا افت کرده..
جان قوطی آبمیوه رو گرفت و بازش کرد و یه نفس محتویاتشو سرکشید...
ییبو با خنده گفت:آرومتر دکی من که نمیخوام باهات سهیم شم که اینجوری میخوری
جان با حرف ییبو شروع به سرفه کرد ییبو خودشو بهش رسوندو همینطور که به پشت جان ضربه میزد گفت:وای ببین چی شد...
با بهتر شدن حال جان، جیانگ سمت میزش رفت و خطاب به ییبو گفت:اگه کمتر کرم می ریختی اینجوری نمیشد
ییبو بیخیال جیانگ شد و کنار جان نشستوگفت:بهتری؟
جان بدون اینکه نگاش کنه سرشو تکون داد وو گفت:خوبم..
ییبو با دقت به قیافه ی جان نگاه کرد، از نظرش پسر رو به روش هرچی که بود قاتل نبود و ییبو هیچوقت درمورد آدم ها اشتباه نمی کرد.
از نظرش اون پسر فقط زیادی غمگین بود و نیاز داشت تا یکی کمکش کنه و اونو از مرداب ناامیدی نجات بده.
YOU ARE READING
اعتماد اولین حرف عشقه...
Fanfiction❌تا اطلاع ثانوی از خوندن این فیک اجتناب کنید وگرنه در خماری میمانید... زیرا فعلا اپ نمیشه :-( ❌ وانگ ییبو بازرس شیطون اداره ی پلیس... بزرگ و کوچیک از دست شیطنت ها و اذیت هاش ارامش ندارن... مافوق بشدت سخت گیرش بهش یه پرونده میده و ازش میخواد تا قاتل...