چند دقیقه ای میشد که روبه روی مرد مقابلش نشسته و نگاه نافذشو روی خودش تحمل میکرد!
هیچ ایده ای نداشت که اون کیه و چرا داره اینجوری نگاهش میکنه و اصلا چه جوری فهمیده کجاست!
_به نظر بی نقص میای..
تای ابروش بالا رفت و نگاه متعجبش رو به مرد داد!
میو لبخند محوی روی لبش نشوند و ادامه داد :دوست داشتم از نزدیک ببینمت... راستش گالف اون خیلی درموردت حرف میزنه
جان اخمی روی پیشونیش نشوند!پس اون همسر گالف کاناوات بود.
میو در حینی که نگاهش زوم حرکات جان بود ادامه داد:اون خیلی نگرانته
جان لبخند کجی روی لبش نشوند :همسرتون آدم عجیبیه آقای سوپاسیت
میو نگاهش رو به چشم های جان داد:اون زیادی مهربونه... البته بیشتر درمورد تو...
جان متوجه نمیشد چرا میو داره این حرفها رو میزنه! اصلا رفتارهای گالف ربطی به جان نداشت نه تنها رفتارهاش بلکه خودش هم ربطی به جان نداشت! اونها جز همکار هیچ رابطه ی دیگه ای باهم نداشتند...
_میدونم چرا اینجایی و میدونم تو چه شرایطی هستی
جان ابروهاشو توی هم کشید و با جدیت پرسید:منظورتون رو متوجه نمیشم... اول درمورد همسرتون گفتید و حالا درمورد مشکلم... میخواهین به چی برسین؟!
میو کمی خودش رو جلو کشید! دستهاشو روی زانو هاش گذاشته و انگشتهاشو قفل هم کرد و اینبار بدون لبخند و با لحن کاملا جدی گفت:از اینجا برو شیائو جان... بودنت برای آدم های اطرافت مثل سم میمونه
_لطفا مراقب رفتارتون باشید
جان احساس میکرد اکسیژنی توی اتاق نمونده!میو بدون توجه به حال جان ادامه داد:به اون بازرس اعتماد نکن... اون هیچوقت نمیتونه مجرمو پیدا کنه... اون شخص کارشو خیلی تمیز انجام داده و ردی از خودش نذاشته... لبخند مزحکی روی لبش نشوند :دوست داشتم کمکت کنم اما ازمنم کاری ساخته نیست آقای شیائو... تنها راه، رفتنت از این کشوره... میتونم کمکت کنم بری تایلند و اونجا زندگی جدید با یه هویت جدید رو شروع کنی... اونجا مطمئنا کسی دیگه دنبالت نمیگرده و کسی هم بابت حضورت توی زندگیش به دردسر نمیفته... اینطور فکر نمیکنی آقای شیائو؟!
جان احساس خفگی شدیدی میکرد! دستشو سمت یقه ی لباسش برد و کمی اون رو کشید.حق با اون بود! جان مثل یه کابوس بود برای آدم های زندگیش و خودش هم بارها به رفتن فکر کرده بود! اما میترسید... اون از تنهایی... از رها شدن... از گرفته شدن انگشت اتهام عزیزانش سمتش میترسید...
میو از روی صندلی بلند شد و سمت جان رفت!
کارتشو روی میز گذاشت و دستشو روی شونه ی جان قرار داد و گفت :فکرهاتو کردی باهام تماس بگیر... میتونم کمکت کنم بی دردسر و بدون اینکه کسی متوجه بشه از کشور خارج بشی...
میو کمی مکث کرد، اینبار کمی خم شد و کنار گوش جان لب زد:فکر نکن تموم شده... هنوز یه نفر مونده جان... اون آدم مطمئنن سراغ آخرین مهره هم میره و اگه تو قبلش گم و گور شی و خبر مرگت توی کشور بپیچه... مطمئنن اسمت از روی تموم این قتلها پاک میشه...
YOU ARE READING
اعتماد اولین حرف عشقه...
Fanfiction❌تا اطلاع ثانوی از خوندن این فیک اجتناب کنید وگرنه در خماری میمانید... زیرا فعلا اپ نمیشه :-( ❌ وانگ ییبو بازرس شیطون اداره ی پلیس... بزرگ و کوچیک از دست شیطنت ها و اذیت هاش ارامش ندارن... مافوق بشدت سخت گیرش بهش یه پرونده میده و ازش میخواد تا قاتل...