چشم هاشو ریز کرد و با دقت به جسدی که جلوش بود خیره شد. بدن جسد سالم بود اما شکاف بزرگی روی قلبش بود و قلبشو در آورده بودن.
دکتر ملافه ی سفیدو روی جسد کشید و به ییبو که توی فکر بود خیره شد. باور اینکه همچین پسر جوونی رو برای پرونده ی به این مهمی انتخاب کرده بودن براش سخت بود.
وقتی بهش زنگ زده بودن و گفته بودن مسئول پرونده میخواد اجسادو ببینه انتظار یه پلیس مسن و کارکشته ترو داشت اما با دیدن پسر جوون رو به روش با خودش فکر کرد که اصلا رییس اون اداره ی پلیس کوفتی اهمیت موضوع رو درک کرده؟!
ییبو که متوجه ی نگاه خیره ی دکتر شد دستشو جلوی دکتر تکون داد و گفت:هیی دکی کجا موندی؟!
دکتر واقعا حس میکرد با یه بچه باید سرو کله بزنه و این اصلا براش جالب نبود.
ییبو که اخم دکترو دید بلند خندید و گفت:وای دکی... حتما با خودت میگی این بچه رو چرا کردن مسئول همچین پرونده ی مهمی مگه نه؟!...
دکتر واقعا جا خورد. با خودش فکر کرد ممکنه پسر مقابلش ذهن خون باشه؟!
ییبو در ادامه ی حرفش بعد از چند ثانیه مکث گفت:منم نمیدونم چرا اینجام ولی حالا که اینجام نظرت چیه یکم راجع به نحوه ی قتل و از این شرو ورا برام بگی دکی جون؟!
دکتر آهی کشید. اون پسر هرچی که بود مهم نبود تنها چیزی که مهم بود این بود که اون موظف بود کارشو انجام بده پس شروع کرد به توضیح دادن:توی جمجمه ی همشون لخته ی خون پیدا شده این یعنی قبل از اینکه به قتل برسن به سرشون ضربه زدن و بعد از بیهوشی یه شکاف بزرگ روی قفسه ی سینشون ایجاد کردن و قلبشونو در آوردن...
ییبو دستشو زیر چونش گذاشت و موشکافانه به دکتر نگاه کرد و گفت:یعنی طرف با قلبشون مشکل داشته؟! یا نکنه قاچاق اعضا انجام میداده که قلب این بدبختا رو در آورده
دکتر دهن کجی کرد وگفت:این دیگه وظیفه ی توعه که بفهمی من فقط میتونم در حیطه ی کاریم نظر بدم... و طبق چیزی که من میبینم برش روی قفسه ی سینه نشون میده طرف حتما سررشته ای توی پزشکی داره یا شایدم یه جراحه
ییبو خندید و گفت:اوه حق با شماست دکتر من باید خودم دنبالش باشم... ولی طبق فرمایشتون میتونم به خودتونم شک کنم؟!
اخمی روی صورت دکتر جوون نشست. این پسر واقعا دیوونه بود.
ییبو دستشو روی شونه دکتر گذاشت و به تمسخر گفت:حالا نمیخواد نگران باشی من شامه ی پلیسی تیزی دارم مطمئنم کارتو نیست
دکتر دست ییبو رو از روی شونش کنار زد و همینجور که سمت در میرفت گفت:کارتون تموم شد میتونید برید بازرس
ییبو دستی به لباسش کشید و به سمت در رفت و از سردخونه خارج شد.
ذهنش درگیر حرف دکتر بود یعنی طرف واقعا میتونست یه دکتر باشه؟! اما مگه دکترها قسم نمیخورن که جون مریضا رو نجات بدن چطور میتونن پا روی وجدان کاریشون بزارن و آدم بکشن؟ شایدم با یه دیوونه ی بی وجدان سرو کار داشت.
YOU ARE READING
اعتماد اولین حرف عشقه...
Fanfiction❌تا اطلاع ثانوی از خوندن این فیک اجتناب کنید وگرنه در خماری میمانید... زیرا فعلا اپ نمیشه :-( ❌ وانگ ییبو بازرس شیطون اداره ی پلیس... بزرگ و کوچیک از دست شیطنت ها و اذیت هاش ارامش ندارن... مافوق بشدت سخت گیرش بهش یه پرونده میده و ازش میخواد تا قاتل...