با برداشتن چمدونش از فرودگاه بیرون اومد و با لبخند به آسمون بالای سرش نگاه کرد! بالاخره بعد از چند ماه دوری تونسته بود به پکن برگرده، جلو رفت و دستشو برای تاکسی بالا برد! اولین ماشینی که جلوی پاش ایستاد رو سوار شد و آدرس محل مورد نظرش رو داد.
بعد از یه ساعت ماشین جلوی یه خونه ی ویلایی توقف کرد! کرایه رو حساب کرد و با برداشتن چمدونش از ماشین پیاده شد!
با لبخندی که روی لبش نشسته بود جلو رفت و در حیاط رو باز کرد!
با رسیدن به خونه، چمدونش رو کناری گذاشت و وارد خونه شد! نگاهی به اطراف انداخت... با دیدن نامزدش که روی کاناپه دراز کشیده بود و کتابی روی صورتش بود لبخندش عمیق تر شد! جلو رفت و کنار کاناپه روی زمین نشست، دستشو بالا برد و کتاب رو از روی صورتش برداشت،یانا با برداشته شدن کتاب، چشم هاشو باز کرد که بل صورت خندون جکسون رو به رو شد! به فرض اینکه داره خواب میبینه دوباره چشم هاشو بست،
جک با خنده جلو رفت و لبهاشو کوتاه بوسید! یانا با حس لبهای جک روی لبهاش، چشم هاشو باز کرد و با تعجب به چشم های براق عشقش خیره شد! باورش نمیشد بعد از چند ماه دوری بالاخره برگشته بود...
جک با دیدن برق اشک توی چشم های زیبای نامزدش، اخم کرده بوسه رو شکست و سرشو عقب برد:یانا...
یانا چنگی به لباس جک زد و سرشو بالا برد و صورتشو به سینه ی جک چسبوند و اجازه داد اشک هاش لباس عشقشو تر کنن..
جکسون دستهاشو محکم دور بدن ظریف عشقش حلقه کرد و بوسه ای روی پیشونیش کاشت:گریه نکن عزیز دلم...
_دلم برات تنگ شده بود
جک با لبخند یانا رو از خودش جدا کرد، نگاهی به صورت خیس و سرخ شده ی عشقش انداخت، دستشو بالا برد و با لطافت اشک هاشو پاک کرد، یانا فینی کرد و با لحن دلخوری گفت:چرا اینقدر طول کشید... مگه قول نداده بودی زود برگردی
جک گونش رو بوسید و جواب داد :نشد عشقم..باید کارو تموم می کردم تا بتونم برگردم... وگرنه مجبور میشدم دوباره خانوم خوشگلمو تنها بزارم
_این بار بری برای همیشه باید منو فراموش کنی
جک با خنده ضربه ای به نوک بینی یانا وارد کرد:نمی رم عزیزم... دیگ بدون تو هیچ جا نمی رم..
یانا با لبخند نگاهش کرد و جک دستشو پشت گردن ش گذاشت و با جلو بردن سرش، لبهاشو روی لبهای سرخ عشقش گذاشت و مشغول بوسیدنش شد.در خونه رو باز کرد و با خستگی وارد خونه شد! خاموشی و سکوت خونه باعث تعجبش شد!
_دکی؟؟
با نگرانی سمت اتاق جان رفت، با ندیدنش توی اتاق، سرجاش میخکوب شد! امکان نداشت... جان رفته بود؟! بدون هماهنگی با اون؟ بدون اینکه اونو در جریان بذاره رفته بود؟؟
باورش نمیشد... شروع به گشتن خونه کرد و در آخر با پیدا نکردن جان، با عصبانیت مشتی به دیوار کوبوند و داد زد:لعنتتتتتتت بهتتتتتت
_ییبو؟!
ییبو با شنیدن صدای جان از پشت سرش، شوکه به عقب برگشت،
جان با دیدن انگشت های کبود شده ی دست پسر کوچکتر، وسایل دستشو روی زمین رها کرد و با نگرانی جلو رفت و دستشو توی دستش گرفت و گفت:چیکار میکنی؟! چرا به خودت آسیب زدی؟
ییبو بی توجه به سوالهای جان لب زد:تو... تو نرفتی؟!
جان از حرکت ایستاد، به چشم های گیچ ییبو خیره شد و اخم کرده گفت:کجا برم؟! اصلا مگه جای رو دارم که بتونم برم؟!
_پس... پس کجا بودی؟!
جان به وسایلی که روی زمین رها شده بود اشاره کرد و گفت:رفته بودم خرید... میخواستم آشپزی کنم اما توی یخچال چیزی نبود...
ییبو که خیالش راحت شده بود روی زمین ولو شد و تازه اونجا بود که متوجه ی درد طاقت فرسای دستش شد!
_آخ ماماننننن دستممممم به فاک رفتتتت.... ایییییی...
جان با تاسف سری براش تکون داد و سمت آشپزخونه رفت و بعد از برداشتن جعبه ی کمک های اولیه برگشت، کنار ییبو روی زمین نشست و با احتیاط دستشو گرفت، با دقت انگشتهای دستشو وارسی کرد و گفت : خوشبختانه صدمه ی جدی ندیده فقط یکم متورم و کبود شده... از توی جعبه پماد ضد درد رو برداشت، و درش رو باز کرد، مقداری از پماد رو روی انگشتش ریخت و به آرومی روی انگشت های ییبو کشید.اونقدر آروم و با لطافت کارشو انجام میداد که انگار داشت گلبرگ های یه گل حساس رو لمس می کرد.
تموم مدت ییبو بی هیچ حرفی به صورت جذاب جان خیره شده بود! حس عجیبی داشت... یه ناراحتی خاص...از اینکه یه لحظه به جان شک کرده بود ته دلش احساس ناراحتی می کرد!
جان با تموم شدن کارش،سرشو بالا گرفت که با نگاه خیره ی ییبو رو به رو شد! بی اختیار توی چشم های قهوه ای پسر کوچکتر خیره شد... بعد از ثانیه ای نگاهش از چشم های ییبو به لبهاش سقوط کرد، آب دهنش رو صدا دار قورت داد،دوست داشت برای یه بار هم شده لبهای پفکی پسر کوچکتر رو لمس کنه، اونقدر به اون ماهیچه ها خیره شد که دیگه نتونست تحمل کنه و سرشو جلو برد و لبهاشو روی لبهای صورتی رنگ ییبو گذاشت...برای چند ثانیه همه چی یادش رفت، اینکه کیه، کجاست، پسر مقابلش کیه، همه چی رو به فراموشی سپرد و اجازه داد احساساتش افسار بدست گرفته و کنترلش کنند..
ییبو شوکه از حرکت جان، به چشم های بستش خیره شد...
جان با مکثی سرشو عقب کشید و بدون اینکه به چشم های ییبو نگاه کنه وسایلو جمع کرد و با برداشتن جعبه ی کمک های اولیه و پلاستیک خریدها از جاش بلند شد، سرشو پایین انداخت و لب زد:متاسفم و به سرعت سمت آشپزخونه فرار کرد و ییبو رو که هنوز توی شوک بود تنها گذاشت،با رسیدن به اشپزخونه وسایلو روی میز گذاشت، دستهاشو روی میز گذاشت تااز سقوطش جلوگیری کنه و چشم هاشو محکم روی هم فشار داد... این علاقه ی لعنتی داشت کار دستش میداد... باید یه کاری میکرد..باید ااز ییبو دور میموند...
چنگی به موهاش کشید و توی دلش به خودش تشر زد:لعنت بهت شیائو جان
_تو.. تو منو بوسیدی؟!
با شنیدن صدای ییبو، صاف ایستاد و با پشیمونی و ترسی که از واکنش ییبو به دلش افتاده بود بهش خیره شد،
ییبو با قدم های آهسته بهش نزدیک شد و دوباره تکرار کرد :تو... منو بوسیدی.. مگه نه؟!
جان مضطرب ناخونهاشو کف دستش فرو کرد و فشار داد،
ییبو برای بار سوم پرسید:تو منو بوسیدی شیائو جان؟!
جان حرصی از سوال تکراری ییبو، اخمی کرد و گفت:من فقط میخواستم حواستو پرت کنم..فکر کردم خیلی درد داری... خب.. خب راستش من هروقت درد داشتم اون اینکارو میکرد حواسم پرت میشد...
ییبو تکرار کرد :اون؟
جان با نارضایتی از دلیل مسخره ای که آورده بود جواب داد:سهون...
ییبو آهانی گفت ساکت شد،
چند ثانیه سکوت بینشون حاکم شد تا اینکه ییبو لبخندی روی لبش نشوند و جلو رفت! کاملا رو به روی جان ایستاد و دستشو بالا برد و روی شونه ی جان گذاشت! توی چشم های گیچ و متعجب جان خیره شد و با شیطنتی که چاشنی کلامش کرده بود گفت:خب پس دکی جونم الان من میبوسمت بی حساب شیم و قبل از اینکه جان بتونه حرفشو هضم کنه دستشو پشت گردن جان برد و سرشو سمت خودش کشوند و لبهاشو روی لبهای جان کوبوند!
در اصل ییبو فقط دنبال جواب سوالش بود! میخواست بفهمه اون چیزی که ته دلش حس کرده بود واقعیه یا یه توهم بوده... با لمس لبهای نرم جان، دوباره اون حس شیرین توی دلش پیچید، ییبو وحشت زده از جان جدا شد و توی چشم های مشکی براقش خیره شد! این چه حس کوفتی ای بود که داشت زیر دلش ول ول میکرد؟! چرا حس میکرد دلش میخواد دوباره بره جلو و اون لبها رو ببوسه؟! توی سرش به خودش تشر زد:خاک تو سر سینگل باکرت کنم.. از بس رل نزدی الان تحت تاثیر بوسه قرار گرفتی... احمق نباش جان کسی نیست که تو بتونی حتی بهش فکر کنی... تو استریتی.. فقط میتونی با یه دختر باشی... پس توهم نزن...
_یی... بوبا صدای جان به خودش اومد! لبشو با زبونش تر کرد و برای اینک جو مزخرف بینشون رو از بین ببره دستشو روی لبش کشید وبا شیطنت گفت:تجربه ی شیرینی بود دکی...خوشحال میشم بازم بتونم امتحانش کنم
جان اخم هاشو توی هم کشید و با دست به خروجی آشپزخونه اشاره کرد و گفت:تنهام بزار میخوام اشپزی کنم تو اینجا باشی نمیتونم
ییبو برخلاف هیاهوی درونش خندید و گفت:چرا دکی من باشم حواست پرت جذابیتم میشه؟ یا... یا نکنه دوباره دلت میخواد ببوسیم؟! هوووم؟ اگ میخوای...
_وانگ ییبوووو
ییبو با خنده به صورت سرخ جان نگاه کرد و درحالی که عقب عقب میرفت گفت:تسلیم اقا من تسلیمم... لازم نیست عصبانی بشی...
جان آهی از دست شیطنت های ییبو کشید و با برداشتن وسایل سعی کرد فکرش رو از اتفاقی که چند دقیقه پیش افتاد دور کنه...
از اون سمت ییبو مستقیما سمت اتاق کارش رفت و روی صندلی پشت میزش نشست... دستشو روی قلبش گذاشت و با نارضایتی لب زد:هی تو معلوم هست چته؟؟ میدونی اون پسر کیه؟! اون جانه.. شیائو جان... همون دوستی که باید کنارش بمونی و بهش کمک کنی.. نه اینکه عاشقش بشی و باعث شی فکر کنه با نقشه بهش نزدیک شدی... اصلا اگه این اتفاق بیفته فرق تو بااون پسره گالف چیه... اونوقت جان از تو هم فاصله میگیره... اون عاشقه اون پسره ست... حتی اگه مرده باشه بازم جان دوسش داره... پس سرعقل بیا احمق..
YOU ARE READING
اعتماد اولین حرف عشقه...
Fanfiction❌تا اطلاع ثانوی از خوندن این فیک اجتناب کنید وگرنه در خماری میمانید... زیرا فعلا اپ نمیشه :-( ❌ وانگ ییبو بازرس شیطون اداره ی پلیس... بزرگ و کوچیک از دست شیطنت ها و اذیت هاش ارامش ندارن... مافوق بشدت سخت گیرش بهش یه پرونده میده و ازش میخواد تا قاتل...