9

156 61 12
                                    

در حالی که نگاهش زوم مانیتور رو به روش بود توی افکارش غرق شده بود! هفت روز میشد که از دیدن جان و اون حالش می‌گذشت! 7 روز اما ییبو توی این هفت روز یه ثانیه رو هم بدون فکر کردن به حال خراب اون دکتر جذاب نگذرونده بود!

یه جورایی دلش برای جان میسوخت! از اینکه آدم جذاب و خوش قیافه ای مثل اونو همیشه غمگین و ناراحت میدید خوشش نمیومد! اوایل فکر می‌کرد سردی چشم هاش بخاطر شخصیتشه اما با فهمیدن اتفاقی که براش افتاده بود دلش می‌خواست بهش کمک کنه! دوست داشت یه جوری اون غم و از بین ببره اما نمیدونست چطوری!

_یا وانگ ییبو معلوم هست چه مرگته؟!

با صدای یی چیائو نگاهشو از مانیتور گرفت و سمتش چرخید و با شیطنت گفت:داشتم فکر میکردم

یی چیائو صندلیشو عقب برد و پشت میزش نشست، ماگ قهوه شو توی دستش گرفت و با تای ابروی بالا رفته و چشم های ریز شده پرسید:به چی فکر میکنی اونوقت؟!

ییبو به چشم های یی چیائو زل زد تا تسلط بیشتری به حالش داشته باشه:خب راستش یی چیائو من خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که بهتره زودتر بهت بگم

یی چیائو با کنجکاوی پرسید:چیو؟! چیزی شده ییبو؟!

ییبو سرشو تکون داد، دستشو روی قلبش گذاشت،با لحن مثلا عاشقونه ای گفت:این قلب لعنتی هر بار که میبینتت شروع به تپیدن میکنه اونم نه هر تپیدنی... جوری میزنه که انگار میخواد از قفسه ی سینم بیرون بزنه

چشم های یی چیائو کاملا گرد شدن! ییبو داشت بهش اعتراف میکرد؟! این دیگه چه سمی بود؟! یعنی باید باور می‌کرد پسر شر و شیطون اداره عاشقش شده؟!

_ییبو... تو... تو میخوای بگی که...

ییبو وسط حرفش پرید و با ناراحتی ظاهری گفت:درست فکر کردی یی من میخواستم بهت همینو بگم... اولش فکر کردم شاید ناراحت شی اما خب بعدش... بعدش تصمیم گرفتم بی توجه به ناراحتیت بهت بگم که چقدر ترسناکی... و چقدر هر بار با دیدنت میترسم...

با تموم شدن حرفش چند ثانیه مکث کرد! یی چیائو اول شوکه نگاهش کرد و در آخر با فهمیدن منظورش بطری ابی که روی میز بود رو برداشت و سمتش پرت کرد:عوضی بیشعور فاک بهت لعنتی منو باش توی احمقو جدی گرفتم...

ییبو با خنده بطری اب رو توی دستش گرفت!

_نخند عوضی لاشییی...

اما این حرف باعث شد تا خنده ی جوون ترین بازرس  اداره بیشتر شه! در حالی که دستشو روی شکمش گذاشته بود و بلند بلند قهقهه میزد گفت:وای قیافت دیدنی بود.... خدای من... تو... خیلی با نمکی... ای باورم نمیشه... آخ...

_بچه ها آماده شید ماموریت جدید داریم...

ییبو با شنیدن صدای سرد و خشن مافوقش، خندش متوقف شد و چهره ش کاملا جدی شد!

اعتماد اولین حرف عشقه... Where stories live. Discover now