20

124 49 15
                                    

جان با نگرانی و هاشوان با ابروهای بالا رفته به ییبوی ک جلوی در ایستاده بود خیره شدند!

ییبو درحالی که از درون داشت حرص میخورد و مدام توی ذهنش از خودش میپزسید به چ دلیل فاکی ای برادرش جانو بغل کرده نگاه خیرشو ازشون گرفت و با لبخندی که تصنعی بودنش از دور داد میزد جلو رفت، یقه ی هاشوان رو گرفت و اونو از جان دور کرد و بعد خودش بدون توجه به چشم های گرد شده ی اون دونفر بینشون نشست و با لحنی که سعی میکرد بیخیال باشه رو به هاشوان گفت:گا دفعه ی آخرت باشه به دکی دست میزنی... و توی چشم های هاشوان خیره شد و با تخسی گفت:خودم پیداش کردم و فقط خودم میتونم بغلش کنم... فهمیدی؟!

هاشوان تک خند ناباوری زد :واو وانگ ییبو... خودت پیداش کردی؟ مگه گم شده بود؟؟؟... و اینک باورم نمیشه جز موتور و شغلت داری به چیز دیگه ای اهمیت میدی

ییبو خیلی نامحسوس خودشو به جان نزدیک کرد تا اینجوری حس مالکیتی که به جان داره رو به برادر بزرگترش نشون بده! هرچند خودش هم دلیلی برای این حساسیت پیدا نمی کرد... جان یه آدم بالغ بود و خودش میتونست از خودش مراقبت کنه... اما سریع توی ذهنش این قضیه رو با اینک اگه جان میتونست مراقب خودش باشه الان تو دردسر نمی افتاد رد کرد...

_ییبو...

ییبو زیر چشمی به جان که بهش خیره شده بود نگاه کرد و رو به هاشوان گفت:دکی دوستمه و من روی تموم دوستهام حساسم...

هاشوان که انگار از کل کل با برادر کوچیکش راضی بود در جواب گفت : تا جای که به خاطر دارم تو جز دردسر درست کردن و اذیت... آخخ ییبو چه مرگته

ییبو دستشو روی بازوی هاشوان گذاشت و با نگرانی ظاهری گفت :وای ببخشید گه اصلا حواسم نبود دستم بهت خورد

هاشوان اخم کرده غر زد:حواست نبود و. اینقدر محکم خورد؟!

ییبو شونه شو تکون داد و گفت:تو زیادی حساس و نازنازی تشریف داری گه گه

با صدای خنده ی ریز جان، جفتشون ساکت شدند و نگاهشونو بهش دادند!

جان در حالی که سعی میکرد نخنده با لحن عذر خواهانه ای خطاب به ییبو گفت:متاسفم... نمیدونم چرا خندم گرفت...

هاشوان سریع جواب داد :من میدونم... تو داری به حساسیت و حسادت داداش کوچولوی من میخندی جان

جان اگر چه میدونست حق با هاشوانه اما برای اینکه ییبو رو معذب نکنه گفت:اوه نه... من از اینکه میبینم دوستم  حریف زبون برادر کوچیکترش نمیشه خندم گرفت

هاشوان خواست حرفی بزنه که ییبو با تعجب تکرار کرد:دوست!!

هاشوان سرشو تکون داد و گفت:هوم جان و من دوستای دبیرستان و دانشگاه همیم...

ییبو تای ابروش رو بالا داد:چطور ممکنه چرا پس من هیچوقت ندیدمش؟

هاشوان با لبخند گفت:چون تو خیلی کم میومدی پکن و همش شانگهای پیش مامان بابا بودی... البته جان.. اون تو رو دیده اگه فراموش نکرده باشه

اعتماد اولین حرف عشقه... Where stories live. Discover now