شفاتیلم🍑
هلّووووحالتون چطوره کیوتچه ها؟
من که خیلی خستم، ولی اومدم براتون آپ کنم، حیحیحیشنیدم جغدای جقی زیاد شدن این روزا، منم دیگه شبانه اومدم خدمتتون گویا اینطوری بیشتر دوست دارید، چمیدونم🙄👹
اینجوی♡
☆👉🏻🌟
در این موقع از سال همه چیز یک قدم به بی نقص بودن نزدیکتر میشد.تعادل طول شب و روز، هوای معتدل، زیبایی طبیعت و پرنده هایی که متوجه این کمال میشدن و از صبحِ زود به همراهی نور خورشید میخواستن با سروصداشون همه رو دعوت به دیدن این زیبایی ها کنن.
- پنجره رو ببند.
مارلو با شنیدن دستور هری بلافاصله پنجره ی ریلی بزرگ و قدی رو که به پهنای کل دیوارِ کنار میز غذاخوری بود بست، پرده های دو طرفش و به هم رسوند و به این ترتیب مسیر نوری رو که بخشی از اشعه هاش روی میز متمرکز شده بود مسدود کرد.
با بسته شدن پنجره و قطع شدن صدای آواز پرنده ها، فضای خونه تو سکوت سنگینی فرو رفت.
هری تکه ای از نون تست شده رو توی دهنش گذاشت و جرعه ای از قهوه اش رو سر کشید.
این سکوت چیزی نبود که بهش عادت نداشته باشه، سکوتی که با صدای پسرونه ی مارلو شکسته شد:- میخواید ماساژتون بدم قربان؟
هری نگاهش و از روی مجله ی " دِیلی مِد" که بین دستهاش جا خوش کرده بود گرفت و به سمت اون پسر با لبخند اغواگرانه اش چرخوند و پیشنهادش و با سر تایید کرد. این چیزی بود که موقع سردرد نیاز داشت، ماساژ!
مارلو اینبار فقط دورس نخی طوسی رنگی به تن داشت و پاهاش با جوراب ساق بلندی پوشونده شده بود.
قدم های پر عشوه ی مارلو، اونو پشت سر هری که به صندلی تکیه داده بود رسوندن و بدون درنگ انگشتاش راهشونو روی شونه های گسترده ی اون مرد پیدا کردن.
دستش و پشت بدن هری میکشید و فشارهای ملایمی رو روی جای جای اون اعمال میکرد.
سعی داشت بهترین کاری که از دستش برمیومد رو برای راضی کردن هری انجام بده.
برای انجام بهتر کارش و حرکت راحت تر دستاش روی بدن هری، باید از شر اون تیشرت سفید که به راحتی برجستگی استخونهای هری رو از زیرش جلوه میداد خلاص میشد، پس با خم کردن سرش نزدیک گوش رئیسش زمزمه کرد:
- قربان... میتونم درش بیارم؟
مارلو به ارومی گفت و همزمان دو دستشو روی شونه های هری کشید.
با پیچیدن صدای مارلو تو گوشش، هری درنگی کرد و بعد مکثی جواب اون رو که همچنان منتظر بود، با لحن خشکی داد:
YOU ARE READING
S.F.P
Fanfiction❗داستان "ساکر فور پین" از این به بعد در این اکانت آپ میشه❗ [L.S][Z.M] - دو حالت وجود داره، یا آدما نمیتونن همو بشناسن، خسته میشن و میرن؛ یا میتونن بشناسن، میترسن و میرن... + یه حالت دیگه هم هست! اینکه بشناسن، بترسن... ولی نتونن برن... °𝓨𝓸𝓾 𝓫𝓾...