☆👉🏻🌟
"این احساس زیادی واقعیه... این حس خفگی؛
طوریکه انگار دستی به قصد حلق آویز کردن به دور گردنم چنگ میزنه. انقدر واقعیه، انقدر دردش زیاده که من رو به یه خلا میکشونه.گاهی فکر میکنم... احساس میکنم توی یه زندان گیر افتادم و دیگه کاری از دست من برنمیاد. مثل پرنده ای که توی یه قفس باشه. ولی میدونید دکتر... برای من انگار خود این قفس هم توی یه قفس دیگه ست و اونم توی قفسی دیگه! قفس دیگه ای که فقط ذره ای بزرگتر و فراخ تر از قفسِ قبلیه. من از اولی میگذرم و گمان میکنم به آزادی رسیدم، ولی نهایت آزادیم اینه که میتونم دو قدم بیشتر بردارم و بعدش دوباره حصار! همچنان پروبالم بسته است همچنان اسیرم، همچنان محدودم و در قفس...
مغزم کار نمیکنه. حتی نمیدونم چی میخوام. ازم بپرسید "خب! این آزادی که میگی چی هست؟ چی باعث شادیت میشه؟"... سکوت میکنم، چون جوابی ندارم. من عاجز شدم... من به پوچی رسیدم. هیچ چیز برام مفهومی نداره. ولی اگه تو شنیدن جواب اصرار کنید، میگم مرگ... مطمئنا مرگ برام پایان شیرینیه..."
اقای گارنر به ارومی گفت و سرش رو پایین انداخت. هری دست از نوشتن روی کاغذهای زیر دستش برداشت و نگاهش و روی اون مرد بلند کرد، سوالشو پرسید:
-تاحالا به خودکشی فکر کردید؟
-بارها...
-چی مانعتون شده؟
-منظورتون اینه که چرا هنوز زنده ام؟
-درسته اقای گارنر.
-ترس!...
من یه ترسوعم که قدرت پایان دادن به زندگی بخت برگشته ی خودشو نداره... میدونید دکتر؟... من اونقدر ضعیفم که همیشه دنبال مقصر میگردم... اگه خودکشی کنم تنها عامل مرگم خودم میشم... ولی حاضرم کل زندگیم رو تقدیم کسی کنم که این تقصیر رو به گردن بگیره!هری با بالا انداختن ابروهاش خودکارشو روی میز گذاشت تا بهتر به حرفای اون مرد گوش بسپاره، موضوع داشت به بعد دیگه ای کشیده میشد.
-پس شما... دنبال قاتل خودتون میگردید؟!
با لحن مرموزی پرسید.
-جونم رو تقدیمش میکنم!
اقای گارنر، اون مرد جوان که از ظاهر ژولیده و بهم ریخته اش مشخص بود به چه مرزی از دیوانگی و افسردگی رسیده خندید. خنده هاش مثل همیشه هیستریکی بود. تن عجیبی داشت. خسته بود و عصبی.
از نظر خودش به اخر خط رسیده بود. زن و بچه هاش رو توی تصادف از دست داده بود، اون خانوادشو به کشتن داده بود! مثل همیشه دنبال مقصری دیگه میگشت ولی خودش میدونست که تنها عاملش خودش بوده...
توی دنیا هیچ کس دیگه ای رو نداشت، و حالا خودش مونده بود و عذاب وجدانی که مستقیما رو روانش اثر میگذاشت. هری خوب میتونست این رو از نگاه آشفته اش بخونه. اینکه اون مرد تمایلی به ادامه ی زندگی نداره!
YOU ARE READING
S.F.P
Fanfiction❗داستان "ساکر فور پین" از این به بعد در این اکانت آپ میشه❗ [L.S][Z.M] - دو حالت وجود داره، یا آدما نمیتونن همو بشناسن، خسته میشن و میرن؛ یا میتونن بشناسن، میترسن و میرن... + یه حالت دیگه هم هست! اینکه بشناسن، بترسن... ولی نتونن برن... °𝓨𝓸𝓾 𝓫𝓾...