▪️20▪️

1.9K 477 1.5K
                                    

هلّوووووو شفاتیلم🍑
خوبید؟:>

بلخره رسیدیم به یکی ازون پارتای مورد علاقتون
💦😌😁
پس فقط میگم، بترکونییییید🕺

Music:
Reflections -the neighbourhood-
Too serious -the neighbourhood-

Young and beautiful -lana del rey-

*هرموقع احساس کردید یواش یواش داره فضای داستان کمی دارک میشه اهنگ لانا رو پخش کنید👹


☆👉🏻🌟


وقتی میگم میترسم از کسی که ممکنه بهش تبدیل بشم، نشون میده که تا چه حد میتونم خودمو گم کنم.

اتفاقای چند شب گذشته و حرفای لیام باعث میشن نیرویی فقط یک تصمیم رو به ذهنم تحمیل کنه
"باید ازش دور باشم"

انگار دیگه میدونم اون فقط منو میشکونه...
یه گوشه ای از مغزم این حقیقت رو پذیرفته، حرفا و کارای اونو کنار هم میچینه و از طریق هزار راه بهم اثبات میکنه که باید ازش دور بمونم.

این حقیقته!...
من خودم و گم کردم، من خودمو کنار اون گم میکنم...
ولی بعد...
انعکاس خودم رو تو چشماش میبینم و انگار خودم رو تو وجود اون پیدا میکنم!

عجیبه... هیچ کس مثل اون نیست...

کنار اون
من تموم جرئتم رو میبازم،
ولی بی پرواتر میشم.
من ساکت میشم،
ولی پر از حرف.
خاموش میشم،
ولی از درون شعله ور.
بغضم میگیره،
ولی رو لبام لبخند میشینه.
ازش متنفرم...
ولی میپرستمش!...

اون باعث میشه تا بالاترین نقطه ی آسمون اوج بگیرم و بعد منو به زمین میکوبه...

اون من رو از خودم بیزار میکنه، بخاطر حرفم، بخاطر کارم، بخاطر فکرم...

و بعد تنها چرخش نگاهش از فرق سر تا نوک پام... من و عاشق خودم میکنه. عاشق خودم بعنوان کسی که تونسته نگاه های اونو روی خودش جلب کنه...

همینه!
اون تمام من رو به تناقض میکشونه، وجودم رو به چالش میکشه و جالبه که همه ی اینها به نحوی روحمو به وجد میاره...

اون ترسناکه...
ولی من از کی عاشق ترس شدم؟!!...

ذهن لویی لحظه ای آروم نداشت.
انگار هری اون رو از تمام درداش بیرون میکشید ولی درعوض ذره ذره درد جدیدی رو توی رگهاش تزریق میکرد. به نوعی براش هم درد بود و هم درمان!...

لویی دستش و روی صورت شیو نشده اش کشید، موهاش و از جلوی پیشونیش کنار زد و دوباره نوشتن درمورد احساساتش رو تو نت گوشیش از سر گرفت:

" تصویرش دائما جلوی چشمامه،
محوه...
ولی هست، دائما...
روزها فکرش و حالا شب ها خوابش!
من شب ها خوابشو میبینم...
قشنگه!
تو خواب همه چیز طور دیگه ست...
اون دوستم داره
بهم عشق میده...
اون مکان امن منه
منو بین بازوهاش میگیره
و من رو از تمام بدیها حفظ میکنه...
ولی این عشق فقط توی رویاهام وجود داره،
کاش میشد هیچ وقت از خواب بیدار نشم..."

S.F.PWo Geschichten leben. Entdecke jetzt