▪️13▪️

1.5K 475 1K
                                    

سلاااام بر جغدای جقی ماما شفتیل😁🍑
من اومدم با یک پارت هیجان انگیز دیگه👹
*وایب این بلاگرا بم دست داد*

ووت و کامنت یادتون نرههههه، بترکونید🥺🤍

بریم که داشته باشیمش😌💋

Music:
Lust for life
-lana del rey ft the weeknd-

☆👉🏻🌟

بدون اینکه خودشم بفهمه داره چیکار میکنه، مثل بچه ها انگشت اشاره اش رو به آرومی و یکی درمیون روی کلیدهای سیاه و سفید پیانو فشار میداد و به صداهای ناهنجار و نچندان جالبی که ازش بلند میشد بی توجهی میکرد‌.

دفترش جلوش باز بود و هنوز توش چیزی جز اسم نت ها و جایگاه هرکدوم بین خطوط ثبت نشده بود.

دستش و از روی پیانو بلند کرد و روی رد خودکاری که آثار آبی رنگیو روی سطح سفید کاغذ حک کرده بود کشید، روی حروفی که پشت سر هم چیده شده بودن.

" خوش خطه..."

لویی ناخوداگاه زیر لب زمزمه کرد، تو عالم خیال خودش سیر میکرد که به ناگه تقه ای روی درِ بازِ اتاق زده شد و تموم توجهش و سمت خودش کشید.

فقط نگاه کرد.

مثل این بود که تصویر توی ذهنش و جلوی چشماش کپی پیست کرده بودن، کسی که اونجا کنار در ایستاده بود همونی بود که لحظه ای پیش تو خیالش پرسه میزد. 

" اقای استایلز"...

انگار با وجود اینکه تموم اون مدت منتظر رسیدن اون مرد بود ولی حالا از دیدنش غافلگیر شده بود، دستپاچه بود.

هری با کت شلوار مشکی، بلوز سفیدی که از زیرش به تن کرده بود و اون دستکش های پارچه ای سیاهی که روی دستاش نشسته و زیباییِ پشتشون رو مخفی میکردن، رسمی تر و چشمگیرتر از هر روز دیگه ای به نظر میرسید.

اخمی که روی ابروهاش نشسته بود، با صدای خشدار و جدیش تکمیل میشد. هری جملات رو آروم و شمرده از بین لبهاش که میدید لویی قفلشون شده، بیرون فرستاد:

-از جلسه ی بعد، کسی که در خونه رو برام باز میکنه باید خودت باشی.

لویی با شنیدن این جمله و دیدن صاحب اون صدای رسا انگار به یکباره قلبش از تپش ایستاد و انبوهی از افکار همزمان به ذهنش یورش بردن، طوری که هنگ کرده بود و اصلا نمیدونست چه جوابی باید بده.
همچنان پشت پیانو خشکش زده بود و اونطوری که هری به چارچوب در تکیه داده و نگاه های درهم کشیده اش رو روی جثه کوچیکش دوخته بود، باعث خزش سرما تو وجودش میشد. انگار این سرما مغزش رو هم منجمد کرده بود.

بعد لحظه ای تعلل بالاخره مغزش دستوری رو صادر کرد.

بدون اینکه بدونه باید چی بگه فقط با دستپاچگی از پشت پیانو بلند شد و کنار ایستاد تا هری جلو بره. حتی نتونسته بود بهش سلام کنه.

S.F.PDonde viven las historias. Descúbrelo ahora