▪️28▪️

2.1K 468 1.7K
                                    

هاااایااااا
چطورید شفاتیل شیرینم😍🍑
اوضاع چطوره؟ امتحانا؟ کنکور؟...
خوب پیش میره؟
کم مونده دیگه سفت بچسبید
چن وقت دیگه راحت میشید🥲🫂

عاقا میخواستم تا تموم شدن امتحاناتون صبر کنم واسه آپ تا فلاپ نشن این پارتای آخر ولی دلم تنگ شدددددد براتون😩 و اومدم😁🧍🏻‍♀️

پس شوما هم با تموم انرژیتون بتازید و بهونه نیارید چون طبق خواسته و اصرارای خودتون منم تصمیم گرفتم که دل به دریا بزنم و آپ کنم تا برا شمام تنوع بشه😌🤍

فاک ولی این پارت🥲...
پارت ۲۸ مقدس،
پارت شروع مرحله ی جدیدی از بگایی ها✨

اصلا کلا ازین به بعد>>>

اووووففف...

*منم هی دارم جو میدم😂*
اره خلاصه👹...

عااا راستی ازین پارت به بعد حتما ریدرای قدیمی هم بخونن پارتارو چون یه جاهاییشو تغییر دادم بعدا گیج نشن🦦کمی بیشتر ادیت کردم دیگه، بنا به اقتضای داستان بعضی جاهارو پاک کردم تا جلوتر بیارمشون، چن جا هم کلا چیزای جدیدی نوشتم👀

اره شفاتیل دیگه سرتونو درد نیارم بریم سراغ پارت، انگشتاتونو به کار بندازید و برا ماما شفتیلتون کلی کامنت بذارییید🔪🖤

●با احتیاط شروع کنید🤫⚠️

Music:
After hours -The weeknd-
Not afraid anymore -Halsey-

☆👉🏻🌟

تاریکی محض غرقش کرده بود.
انگار که کور شده بود، جایی رو نمیدید.

نقطه ای از بدنش نبود که کنترلی روش داشته باشه و بتونه حرکتش بده.

این خواب و خیال بود؟

با وجود ترسی که تمام وجودشو فرا گرفته بود میتونست خیسی بین پاهاش رو حس کنه. این شرم زده اش میکرد... چه بلایی داشت سرش میومد؟

خواب؟... کابوس؟
نه... این بیشتر شبیه یک نوع شکنجه بود!
واضحا حسش میکرد‌.

تن عریانش به تختی سخت بسته شده بود، توپ فلزیِ توی دهنش به کناره های لبش فشار میاورد و باعث کشیده شدن و دردش میشد، این بلعیدن بزاق رو هم براش ناممکن میکرد.

بالاتنه ی سستش به تخت چسبیده بود و پاهاش رو به بالا از سقفی که انتهاش دیده نمیشد آویزون بود.

هنوز فرصتی برای تحلیل موقعیتی که توش قرار گرفته بود پیدا نکرده بود که تماس دستی رو با پوست بدنش حس کرد. با سرمایی که از داخل وجودش احساس میکرد به لرزه افتاد، نمیتونست دستی رو که از همون تاریکی نشات گرفته بود و لمسش میکرد ببینه.

S.F.PWhere stories live. Discover now