هلّووو مای لیتل شفاتیللل♡
اره! خودمم باورم نمیشه که اومدم:)
بعد چند مااااه...ازون موقع تا الان اتفاقای زیادی افتاده، خیلیا دیگه بینمون نیستن... خیلیامون دیگه مثل قبل نیستیم... از شهریور ماه تابحال خیلی چیزا عوض شده...
خودتونم میدونید برای چی آپ نمیکردم پس نمیخوام بیشتر راجع بهش توضیح بدم. همین الانم مردد بود که آپ کنم یا نه ولی ازونجایی که اکثرتون ازم خواستید آپ کنم تا کمی هم شده از فضا و جو سنگین این روزا دور بشین اومدم آپ کنم براتون🥲
توصیه میکنم یبار پارت قبلی رو بخونید تا یادتون بیفته داستان از کجا مونده، چون اونقدر زمان گذشته که حتی خودمم یادم رفته بود😂🚶🏻♀️
ازونجایی که وی پی ان همه وصل نمیشه و نتا مشکل داره طبیعتا تعداد ریدرا اومده پایین... پس از اونایی که الان اینجان میخوام که حتما حمایت کنن🥺
خودتونم میدونید کامنتاتون چقدر برام مهمن:)☆👉🏻🌟
"لویی تاملینسون،
با سرعت میره سمت دروازه!!""از اخرین باری که تو زمین بود خیلی مصمم تر به نظر میرسه! امیدواریم اشتباه اون روز رو تکرار نکنه... بازیکنِ... شماره ی ۲۸!!"
گزارشگر بدون جدا کردن نگاهش از روی لویی گفت و به تحلیل تک تک حرکات اون ادامه داد:
"یه نگاه رد و بدل میکنه... با کاپیتان تیم، تد رابرتسون..."
" یه پاس بلند و گلللللللل!!
گل دوم رو برای تیم باشگاه هیستون به ثمر میرسونه، تد رابرتسون! این بازیکن با تجربه!"صدای جیغ و خوشحالی اخرین چیزی بود که سوت پایان بازی رو همراهی کرد. بازیکنا رو سر و کول هم میپریدن و مشت هاشون رو تو هوا تکون میدادن.
لویی نفسی تازه کرد، لبخند محوی رو لبش نشسته بود.
موهاش رو که خیس عرق بودن از روی پیشونیش عقب زد و مثل بقیه بازیکنا به طرف رختکن به راه افتاد.شوق و هیجان از چهره ی تک تک هم تیمی هاش نمایان بود، همگی دور تد رو گرفته بودن و بخاطر گل اخری که اونارو از تساوی به برد رسونده بود تحسین میکردن.
"پسر هیچ امیدی برام نمونده بود و لحظه ی آخر... بوووم!!"
لویی نگاه گذرایی به اونها انداخت و بدون کلمه ای مسیرش رو به سمت کابین های دوش کج کرد ولی دستی که به یکباره و از ناکجا روی شونش نشست مانع ادامه ی مسیرش شد.
- کارت عالی بود تومو!
لویی با مردمک های گشاد شده سرش رو چرخوند و نگاهی به تد که با لبخند پشت سرش ایستاده بود انداخت. سعی داشت دستپاچگیش رو پنهون کنه.
YOU ARE READING
S.F.P
Fanfiction❗داستان "ساکر فور پین" از این به بعد در این اکانت آپ میشه❗ [L.S][Z.M] - دو حالت وجود داره، یا آدما نمیتونن همو بشناسن، خسته میشن و میرن؛ یا میتونن بشناسن، میترسن و میرن... + یه حالت دیگه هم هست! اینکه بشناسن، بترسن... ولی نتونن برن... °𝓨𝓸𝓾 𝓫𝓾...