▪️35▪️

1.6K 278 996
                                    

سلام بر شفاتیلم، خوبید؟
ننه چقد بزرگ شدییید:")
ببینم کیا هستن هنوز اعلام حضور کنید👻

امیدوارم با پارت جدید حال کنید،
فقط لطفا قبل خوندن این پارت یه سر به پارت قبلی بزنید تا هم یادتون بیفته داستان از کجا مونده و هم اگه ووت ندادید بدید👀

این اواخر هم بخاطر خرابی وی پی انا و هم بخاطر غیبت طولانی خودم کلا امار بوک بهم خورده، پس تا میتونید حمایت کنید که نیازه💖

یاالله، بزنید بریم👀🏃🏻‍♀️

☆👉🏻🌟

- خب دیگه حالا که سیر شدی پاشو تکلیفاتو بنویس.

لیام شبیه مامانا گفت و با برداشتن بشقابایی که غذای داخلشون دست نخورده باقی مونده بود از جاش بلند شد.

زین با نوشیدن جرعه ای آبجو، محتویات دهنش رو بلعید و با حالت ریلکسی به صندلیش تکیه داد.

- چه عجله ایه؟!

زین بدون توجه به حرف لیام نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن تلویزیون گوشه ی خونه با کنجکاوی به سمت هال رفت.

- پسررر! نگفته بودی پلی استیشن داری!

زین که حالا جلوی تلویزیون ایستاده و به کنسول بازی لیام زل زده بود با صدای بلندی گفت و شروع کرد به دستکاری کردن اون.

- مال صابخونه ست.

- بیا یه دست بازی کنیم!

روی کاناپه ی جلوی تلویزیون نشست و گیم پد ها رو از روی میز برداشت.

- حرفشم نزن.

- فقط یه دستتت

- همین الانشم دیر شده

- براااادر لیامممم...؟!

زین به اصرارش ادامه داد.

- آااه... بیخیالللل...

با شنیدن طوری که زین صداش زده بود، لیام با کلافگی دستش رو روی چشماش فشرد.

- زود تمومش میکنیم!

- گفتم که نه..

- میترسی ببازی؟

زین برای تحریک کردن لیام با پوزخند گفت و لیام چشماش رو ریز کرد.

- معلومه که من نمی بازم

- خیلی از خودت مطمئنی،

زین با گرفتن دسته ی بازی به طرف لیام گفت و ابروهاش رو با شیطنت بالا انداخت.

- پس بیا شرط ببندیم!

دسته رو به لیام داد و نگاه منتظری بهش انداخت.

S.F.PWo Geschichten leben. Entdecke jetzt