▪️15▪️

1.4K 485 634
                                    

هلّووووو مای سوییت شفاتیل🍑💕
حالتون چطورههههه؟

وای ببخشید تا این پارتو آپ کنم کمی دیر شد، واقعاااا سرم خیلی شلوغ بود و اصلا فرصت نمیکردم بیام آپ کنم:(
ولی بلخره واجبش کردم و اومدم تا از خماری درتون بیارم😌🚬

💉ووت و کامنت فراموش نشه💉

*راستی یه خواهشی که ازتون دارم اینه که لطفاااا کسایی که قبلا خوندن بوک رو تو کامنتا اسپویل نکنن، کلی ریدر جدید داریم که طبیعتا دوست ندارن هیجان داستان براشون بپره، پس کمی بیشتر حواستون باشه شفتالوای ماما💋

Music:
Happiness is a butterfly
-lana del rey-

☆👉🏻🌟

دستش و روی زنگ نگه داشته بود و نفس نفس میزد.

کل راه و دویده بود، درست با همون سرعتی که سعی میکرد از افکارش فرار کنه.

تو ذهنش جملات و عذرهایی رو برای خودش ردیف میکرد که در باز شد.

لیزا با دیدن چهره ی پریشون لویی که پشت سر هم نفس میکشید و موهای نرمش که بخاطر عرق به پیشونیش چسبیده بود، بدون کلمه ای از جلوی در کنار رفت.

لویی بعد دادن سلام زیر لبی بلافاصله وارد خونه شد، انگار دیگه وقتی برای تلف کردن نداشت.

بعد انداختن نگاه کوتاهی به اطراف خونه و ندیدن اثری از اقای استایلز به سمت پله ها دوید.
حتما بالا منتظرش بود، تو اتاق پیانو!

- لویی.

هنوز به وسط پله ها نرسیده بود که صدایی سرجاش میخکوبش کرد.

- کجا موندی پس؟

لحنش سرزنش بار بود.

لویی روی پنجه هاش چرخید و نگاهش روی کیت که پایین پله ها با ابروهای درهم کشیده ای ایستاده بود، قفل شد.

لویی وقت توضیح دادن نداشت، به اندازه کافی دیرش شده بود پس فقط باعجله و بدون توجه به سوالی که ازش شده بود پرسید:

- اون... اقای استایلز تو اتاق پیانوعه؟؟

هنوز هم نفس نفس میزد و بعد اون همه دوندگی نبضش به حالت عادی برنگشته بود.

- اقای استایلز رفت.

- رفت؟!!!

لویی با حالت شوکه ای پرسید، انگار انتظار هر چیزی رو داشت جز این!

انتظار داشت به محض ورودش به اتاق با اخم غلیظ اون مرد روبه رو بشه، انتظار داشت با سرزنش هاش روبه رو بشه و زیر نگاه های خورد کننده اش از خجالت سرخ بشه ولی... اون رفته بود!!! به همین سادگی...

S.F.PWhere stories live. Discover now