(قسمت دوم) فصل 31:لیاقت

162 20 2
                                    

ثمین نشست رو زمین.در حالی که از خودش میپرسید چرا رهام درست میگفت؟براش عجیب بود تو این شرایط رهام تونست اینقدر خوب خودشو کنترل کنه.شاید اگه جاشون برعکس بود ثمین رهام رو میزد...
سرشو تکون داد،صورتشو تو دستاش پنهان کرد،حالا باید چی کار میکرد؟واقعا باید همه چی رو میگفت؟نه!نمیتونست!اگه بیرونشون میکردن؟!...یاد حرف رهام افتاد:یا خودم این کارو میکنم!
دندون هاشو به هم فشار داد.اون چه حقی داره؟!صدایی از درونش بهش میگفت:تو چه حقی داری؟!
سرشو گرفت و داد زد.چرا باید به این چیزا فکر میکرد!اون از رهام متنفر بود!اهمیتی نمیداد چی فکر میکنه،اهمیتی نمیداد چی میگه،کاری از دستش بر نمیومد!اون فقط یه انسان عادی بود!
-حالت خوبه؟
سرشو بلند کرد،کیان با قیافه ای جدی و نگران بالا سرش ایستاده بود.ثمین سرش رو پایین انداخت.کیان آه کشیدو کنار ثمین نشست و به درخت تکیه داد.باز پرسید:خوبی؟
ثمین گفت:میترسی رهام منو زده باشه؟
کیان لبخند کوچکی زد و گفت:پس نزده.
ثمین چپ چپ نگاش کرد و لبخند زد.اما سریع جدی شد...چجوری تونسته بود چند لحظه قبل اون حرفارو بزنه...
اخم کرد....نمیتونست ذهنشو نگه داره...مدام حرفای رهام تو ذهنش تکرار میشد: اگه یه ذره هم بهشون اهمیت میدی،محبتشونو جبران کن و ازشون محافظت کن.همه چی رو بگو،راضیشون کن که کمکمون کنن.یا خودم این کارو میکنم!
اما چرا باید به حرفاش فکر میکرد؟؟سعی کرد حواسشو پرت کنه:تو چرا اومدی اینجا؟
کیان شونه بالا انداخت:خواستم هوا بخورم،اومدم بیرون،اتفاقی صدای جرو بحثتونو شنیدم...اومدم اینجا و رهام بهم گفت-
ثمین عصبی شد:رهام چی بهت گفت؟
کیان اخم کرد:گفت که تو اینجایی و این که بیام پیشت؟!چیه؟!توقع داشتی چی بگه؟!
ثمین چشماشو بست.
کیان دستشو گذاشت رو شونه ثمین:ببین،اون آدم بدی نیست.واقعا پسر خوبیه...درک میکنم به خاطر این که شبیهه توعه و به خاطر پریزاد-
-بس کن!
کیان آهی کشیدو به رو برو خیره شد:باشه باشه...فهمیدم...راجع به این موضوع حرف نمیزنم...
یه کم سکوت،بعد کیان دوباره آروم شروع کرد به حرف زدن:ولی دیگه هیچ وقت بی خبر نرو.تو که میدونی عادی نیست که یکی این همه مدت بیرون پناه گاه باشه،حتی برای تو...وقتی نبودی،همه نگران بودن.فکر میکردن تورو اسیر کردن.هر کی یه حدسی میزد!...آراس اینقدر عصبانی بود که میخواست بذاره آزور ورودیو ببنده.
ثمین جا خورد:چی؟!
کیان سر تکون داد:آره میدونم،خطر از سرمون گذشت.رهام قانعش کرد که راه درستی نیست و منتطر تو بمونن.
ثمین خشکش زد.رهام؟!
کیان ادامه داد:به بوریس هم گفت که یه مدت منتظر بمونه،اگه تو نیومدی خودشم میاد دنبالت.اون واقعا بلده چجوری همه رو قانع کنه...حتی من نتونستم به بوریس حرفی بزنم...اما رهام...حتی شمیم رو قانع کرد!!باورت میشه؟!
پس واقعا راست میگفت.اون همه رو قانع کرده بود.
کیان ادامه داد:فکر نمیکردم روزی برسه که بوریس به حرف کسی گوش کنه.ناسلامتی جنگجوعه!تازه اونم از نوع بیریتانیایی!
ثمین میتونست از لحن کیان بفهمه که داره سعی میکنه حالشو خوب کنه.لبخند پوچی زد:باجاگوک چی؟اون نمیخواست رعدو برق بزنه؟شهرو بسوزونه؟کم پیش میاد که بتونه از قدرتش استفاده کنه.
کیان با پوزخند:اوه،نه خودشم میدونست کار عاقلانه ای نیست.ولی یه رازی رو بهت بگم،هر وقت بارون میاد،غیبش میزنه.مطمعنم رعد و برقایی که میشنویم نصفش کار اونه.
هردو خندیدن.ثمین عذاب وجدان داشت...سرشو انداخت پایین:ببخشید..
کیان جا خورد:چی؟
ثمین بلند شد و پشتشو به کیان کرد:ببخشید که نبودم.
میتونست نیشخند کیان رو حس کنه:اوه...آه...آره حتما.چرا که نه...
ثمین نگاهشو به زمین دوختو زمزمه کرد:و نباید اون حرفارو میزدم...
کیان که نشنیده بود در حالی که بلند میشد گفت:چی؟
ثمین چیزی نگفتو به سمت درمانگاه قدم برداشت.کیان به زور خودشو رسوند به ثمینو دست انداخت گردنش و با زور زیادش نگهش داشتو در حالی که پوزخند میزد:گفتم که میبخشمت!هنوز ناراحتی؟میدونی که من خیلی بخشندم-
ثمین در حالی که به مسخره بودن کیان فکر میکرد،چشماشو گردوند و غیب شد،با مشت زد تو شکمش،کیان شکمشو گرفت،داد میزد:جر زن!
ثمین خندیدو در حالی که از کیان دور میشد شونه بالا انداخت.
اما خیلی زود باز حرفای رهام تو ذهنش تکرار میشدن...جدی شد و سعی کرد منطقی باشه.سعی کرد تصمیم بگیره...با خودش فکر میکرد اگه استاد بود چی کار میکرد؟اگه اون بود چجوری بهترین تصمیمو میگرفت؟...
به زمین نگاه کرد...یه سنگ سفیدو صاف درست جلوی پاش بود.خم شدو برش داشت.چقدر تمیز بود...چقدر پاک بود...یه لحظه یاد استادش افتاد.وقتی که داشت بهشون در بازه پیشگویی میگفت:هوشیار باشید و ببینید او به رنگ پاکی ست ...او تنها سپید جنگل است...
یه چیزی تو ذهن ثمین جرقه زد.چشماش گرد شد:امکان نداره!
***

an angel(in persian)Место, где живут истории. Откройте их для себя