فصل 14:ثمین

274 33 6
                                    

داشتم دیوونه میشدم.تا صبح حتی یه لحظه هم خوابم نبرد.اخه چه طوری ممکن بود؟یعنی اون یه  کی مثل من بوده؟اما چرا بالهاشو بریده بود؟ولی وقتی با خودم فکر میکردم میدیدم اگه میبریدشون زخمش اونطوری نمیشد.اما اینم نمیشد که یکی اونا رو از جا در اورده باشه!اخه چه جوری امکان داشت؟!از این فکرا مورمورم شدو سعی کردم ذهنمو خالی کنم.

صدای خمیازه های رهام از اتاق بغلی میومد.بنظر میومد که بیدار شده.برای اینکه مطمعن شم اروم گفتم:رهام؟

خوابالو گفت:بیداری؟

بعدشم بلند شد و همین طور که پاهاشو روی زمین میکشید اومد تو اتاق و در حالی که به زور سعی میکرد چشاشو باز نگه داره(اما هی میبستشون)،سرشو خاروند و گفت:چرا این وقت صبح بیداری؟

گفتم:فکر نمیکنم خیلی زود باشه.

اخم کرد و نگاهی به بیرون انداخت، بعد رو به من گفت:یه بوی عجیبی میاد...

با تعجب پرسیدم:منظورت چیه؟چه بویی؟

یه هو چشماش کامل باز شد و گفت:نمیدونم...(بعد از یه لحظه مکث دوباره چشماشو بست و ادامه داد)ولش کن...حتما از بیرونه.

بعد هم سرشو انداخت پایینو دوباره رفت بیرون.از رفتارش تعجب کردم.کجا رفته بود؟چی میگفت؟دوباره اروم صداش کردم:رهام؟!

جوابی نیومد.کم کم داشتم نگرانش میشدم که یواش یواش صدای نفس های یک نواخت و عمیقش اومد.اقا دوباره گرفته بود خوابیده بود!لبخند زدم و با خودم گفتم حتما خیلی خسته ست.طفلکی معلوم نبود اخرین بار چقد خوابیده.اون خوابید و دوباره منو تو خیالتم تنها گذاشت.

جای بال؟مگه میشد؟شاید فقط خیال کرده بودم...اما نه،خیلی واقعی بود...من چجوری تونستم این خوابو ببینم؟...در ضمن اون پسر...اون کی بود؟...چرا هیچی از اون روز یادم نمی اومد!چشمامو بستمو دوباره اونجا رو مجسم کردم...موهاش مشکی بود.بلیز سفید ساده ای تنش بود که با شلوار لی کمرنگش هم خونی داشت.اون لباس سفید...چرا به نظرم اشنا میومد؟با خودم گفتم خب طبیعیه اگه این واقعا یه خاطره باشه،قبلا دیدمش.اماچرا باید یه لباس رو میشناختم؟من حتی اون پسر رو نمیشناختم،پس چه معنی داشت که اون لباس برام اشنا باشه؟اصلا چرا خوابم اونجا متوقف شد؟چرا باید اون روزو میدیدم؟چرا اون زخم ها اونجوری بود؟ وهزار تا چرای دیگه.یه هو همچی پیچیده شد و به نظرم یه کوه بزرگ پیچیده اومد که هیچوقت نمیتونم فتحش کنم.

مثل دفعه قبل سرم درد گرفت. سرمو دو دستی گرفتمو سعی کردم ارومش کنم.اما شروع کرد به تیر کشیدن...دوباره زیاد به خودم فشار اورده بودم.گوش هام سوت میکشیدن و از درد سرم میخواستم گریه کنم.خواستم رهامو صدا کنم اما صدام در نمیومد،بدون اینکه حواسم باشه که پام ضرب دیده،خواستم بلندشم و پامو زمین گذاشتم و روش وایسادم. پام وحشتناک درد گرفت و چشمامو بستمو امده شدم که محکم بازمین برخورد کنم و رهام از صدای زمین خوردنم بلند شه بعد باهاش حرف بزنم و...

an angel(in persian)Onde histórias criam vida. Descubra agora