فصل 34:از چی میترسید؟...

251 24 13
                                    


این فصل یه ذره نقطه نظر ها زیاد عوض میشه،حواستون به *** باشه.:-)
__________________________________________
***
ثمین زمزمه کرد:چرا همیشه یه قدم عقب ترم؟
سرشو پایین انداخت.پشیمون از این که زودتر پریزادو صدا نزده،که یه هو کیان داد زد:نمیای؟!
ثمین سریع خودشو غیب کرد، پریزاد برگشت و به عقب نگاه کرد،اما زیاد طول نکشید که دوباره به راهش ادامه داد.از دست کیان!!
همین جور که ثمین داشت سمت بقیه قدم برمیداشت این فکر ذهنشو مشغول کرده بود که اگه رهام اون حرفارو نزده بود چی میشد؟اگه خودش راجع به پیشگویی حرفی نمیزد؟ممکن بود آخرش بد تموم شه...نگران بود خیلی نگران.منظور از خیانت کار....خودش بود؟!
صورتشو جمع کرد،نه من که خیانت نکردم...
اما این فقط یه توجیه بود...خود ثمین نمیدونست داره چیکار میکنه...شاید نا خواسته خیانت کرده بود...اگه...اگه بقیه راجع به این جریان میفهمیدن چی...؟!
شاید بهتر بود همه چیز اینقدر پیچیده نمیشد...
کنار کیان ایستاد،همه جلوی ورودی جمع شده بودن گروهی که آزور جمع کرده بود،دور هم پچ پچ میکردن اما به محض اومدن ثمین و بقیه،ساکت شدن.از اعضای محفل فقط بوریس اونجا بود،آزور هم کنارش ایستاده بودو به محض دیدن ثمین نیشخند زد:فکر کردم فرار کردی.
ثمین شونه بالا انداخت:حیف که بهم نیاز دارین.
آزور چشماشو گردوند و نفس عمیقی کشید.بوریس با لحن خاص حرف زدنش،آروم به ثمین گفت:من بچه ها رو برای احتیاط فرستادم دور پناهگاه،دیوار امنیتیو تقویت کنن،دو ساعته برگردین.یعنی تا ساعت ده برگشته باشین،اگه دیر کنین،یعنی اتفاقی براتون افتاده،و در اون صورت دروازه رو میبندیم تا صبحو...
ثمین سر تکون دادو سمت گروه آزور رفت،که همه آماده باش ایستاده بودن.میدونست کیان و بقیه هم دنبالش میان،محکم گفت:برای گشتن باید به دو گروه تقسیم شیم،برای رد یابی هم شما با تذرو میاین.
آزور چشماشو ریز کرد:نمیدونستم تذرو هنوزم داوطلب میشه،ما میخواستیم امیدو بیاریم.
تذرو گفت:موضوع جدیه،فک کنم بهتر باشه من بیام.
ثمین اجازه حرف زدن به آزور نداد و بلند گفت:خب وقت نداریم،بدویین!!
تذرو جلوتر رفت، و بقیه هم دنبالشون،بقیه تک تک داشتن از ورودی رد میشدن،ثمین میخواست بره که یکی دستشو گرفت،برگشتو نگاه کرد،امید بود،تازه بیست سالش شده بود،اما بازم بچه تر میزد.با چهره ای نگران گفت:مطمعنی لازم نیست من بیام؟
ثمین آروم گفت:نه به من اعتماد کن!
امید باز نگهش داشت :ولی من میخواستم با شما بیام،
ثمین گفت:من نمیتونم چهار نفرو غیب کنم.
امید گفت:خب میتونی به ایمان بگی نیاد،به هر حال قدرت اون تسخیر و کنترل ذهنی رو از بین میبره ،که بهش نیازی نیست اما من-
ثمین دستشو گذاشت رو شونه امیدو گفت:امید،میدونم میخوای کمک کنی ،به موقعش از کمکت استفاده میکنم.مطمعنم اینجا به وجودت بیشتر نیازه.
دیگه نایستاد حرفاشو گوش بده و رفت سمت دروازه،دید ایمان ناراحت ایستاده.ثمین پرسید:چیزی شنیدی؟
ایمان سرشو پایین انداخت:بچه راست میگه،اون بیشتر از من میتونه کمک-
ثمین بازوشو گرفتو بردش بیرون،در حالی که با جدیت میگفت:حرف نزن،انرژی نگیر،به من اعتماد کن و فقط از کنار من جم نخور.
ایمان با تردید گفت:اما-
ثمین نگاهش کرد:خواهش میکنم،به من اعتماد کن.
ایمان دیگه حرفی نزد و باهم به بقیه رسیدن.هوا تاریک شده بود.روز چقدر زود گذشته بود.
***
رهام جدی شده،به باجاگوک نگاه میکرد،منتظر بود ببینه چه عکس العملی نشون میده.تقریبا نیم ساعت میشد که رهام یک سره حرف زده بودو اعضای محفل در سکوت گوش داده بودن.بوریس نفس عمیقی کشیدو گفت:این خیلی جدیه.
چیترا سر تکون داد:ما چی کار میتونیم بکنیم؟!
نگاهی بهم کرد.میتونستم بگم دلش برام میسوزه.حس بدی داشتم.
آراس دستاشو بهم قفل کردو جلوتر اومد:پس تو میگی این دختر،یه موجود تو وجودش داره؟
سرتکون دادمو به میز خیره شدم.نگران شدم.نکنه ازم بترسن؟!
قیافش درهم رفت:و تنها زندگی میکردی؟...
باز سر تکون دادم.ادامه داد:خودت چجوری تنهایی با این جریان کنار اومدی...؟حتما خیلی سخت بوده...
جا خوردم...
رهام که از مدتی قبل تو فکر بود،یه هو گفت:هنوز تموم نشده.فقط قبل از این که حرفی بزنم.
از توی جیبش چیزی در آوردو ادامه داد:ازتون میخوام تا آخر به حرفم گوش کنین و سریع قضاوت نکنین.به من اعتماد دارین؟
همه سرتکون دادنو رهام سنگ های پیشگویی رو گذاشت رو میز.میتونستم موج تنشو حس کنم.بوریس که عصبی شده بود:تو چرا...اینارو داری؟
دکتر شکه شده گفت:فکر میکردم اینا دست تذرو بود؟
چیترا گفت:اول بذارین ببینیم جریان چیه.
آراس گفت:ولی بازم...نباید...
ترسیده بودم.رهام چجوری میخواست این جوّ رو کنترل کنه...باید الان یه حرفی میزد!اما رهام ساکت بود.شاید منتظر فرصت مناسبی بود که از خودش دفاع کنه؟نگران بودم خیلی نگران..
آلتیا،زن جدیی که اولین بار بود میدیدمش،وسط بحث آراس و بقیه که با لحن های اعتراض آمیزی تذرو رو محاکمه میکردن،با صدای بمی گفت:بذارین حرفشو بزنه.
بقیه ساکت شدن،اما بوریس سرتکون دادو گفت:هر چی بخواد بگه ،اما تذرو نباید اینارو دست رهام میداد.این قانونه،چطور ممکنه...
رهام گفت:دقیقا،فکر میکنین جریان چی بوده که تذرو چیز به این مهمی رو به من سپرده؟تذرو اونقدرا هم احمق نیست که یه کاری رو همین جوری انجام بده.مگه نه؟!مگه به خاطر همین اینارو دستش نسپردین؟
همه ساکت شدن.رهام نفس عمیقی کشیدو ادامه داد:قانون ها هر چند وقت یک بار باز بینی میشن.وقت باز بینی این قانون نیست؟تا کی میخواین این پیشگویی ها رو قایم کنید و دنبال معنیشون نگردید؟
همه سکوت کردن،نگاهایی باهم ردو بدل کردن و بعد آراس آروم گفت:بگو،گوش میدیم.
رهام شروع کرد:جریان بزرگی داره اتفاق میوفته...ما به کمکتون نیاز داریم.
***
وقتی به حاشیه جنگل رسیدن،ثمین،به تذرو نگاهی انداختو آروم شروع کرد حرف زدن:خب شما،برین سمت غرب،ما میریم سمت شرق.دم پناهگاه هم دیگرو میبینیم.
آزور نگاهی به ثمین کرد:اما من یه حسی دارم که باید عکس اینو انجام بدیم...
ثمین اخم کرد:چرا؟!
آزور پوزخند زد:مشکلی که پیش نمیاد مگه نه؟پس بیا اینکارو کنیم.
ایمان با عصبانیت گفت:وقت گیر آوردیا!این که مسابقه نیست!الان برای این چیزا وقت-
- باشه.
ثمین با جدیت دندون هاشو بهم فشردو گفت:باشه!برین سمت شرق!ما میریم غرب!راضی میشی؟!!
آزور با لبخندی از سر رضایت با گروهش راه افتاد،تذرو هم بعد از نگاهی به ثمین،دنبالشون رفت.
ایمان رو به ثمین گفت:الان چی کار کنیم؟نقشمون بهم خورد،الان اونا زودتر از ما....
با دیدن لبخند کیان و شمیم ساکت شد.ثمین آروم گفت:نگران نباش ایمان،همش نقشه بود.
کیان ایمانو کشید کنار خودش و در حالی که راه میوفتادن،براش تعریف میکرد که رهام راجع به آزور که به احتمال زیاد به حرف ثمین گوش نمیده، حرف زده،و باهم نقشه ریختن که دفعه اول برعکس کاری رو که میخوان بگن،که آزور همون کاریو بکنه که میخوان.و خب،نقششون کاملا موفقیت آمیز بود.
ثمین گرفته بود.در کل حرفی نزد.مدتی بعد که میخواستن وارد ده بشن، نفس عمیقی کشیدو ایمان و کیانو شمیم دستشو گرفتنو غیب شدن.بقیه گوشه کنار مخفی شدن تا ثمین بهشون علامت بده.ثمین آروم قدم برمیداشت و گوش میکرد،صدای جیغ از کجا میومد؟!
سعی کرد مسیرشو تعیین کنه،سرش درد گرفته بود،براش سخت بود،احساس میکرد انرژی زیادی ازش گرفته میشه.باید سریع تر پیداشون میکرد.گوش کرد.چشماشو بستو بالاخره یکی از صدا هارو ردیابی کرد.
باهم حرکت کردن.کنار دیوار یه خونه پنهان شدن.قدم بعدو که خواست برداره،صدای جیغ دیگه ای رو شنید،نگران شد.خودشو بقیه رو ظاهر کردو سمتشون برگشت،آروم گفت:چند نفرن.باید تقسیم شیم،هر کدومتون با دو نفر از بچه های دفاع برین جاهایی که بهتون میگم،نیم ساعت دیگه همه همینجا جمع میشن.حواستون به گشت ها باشه احتمالا-
کیان ساکتش کرد،سریع همه رو سمت پشت خونه برد،ثمین صدای چند نفرو میشنید که باهم حرف میزنن:چرا مجبورمون میکنن این کارو بکنیم؟
- چون بعضی از ساکنین نمیان بیرون،حتی خود شهردار اومد پیششون اماحاضر نیستن بیان بیرون.
سرباز بودن.برای گشت زنی اومده بودن.ثمین نگران شد.
- این جریان داره طولانی میشه،بقیه هم ناراضین که به حرف گوش دادن.
- قرنطینه ای ها چی؟حال اونا خوبه؟
ثمین چشماش گرد شد،قرنطینه؟
- نه،حالشون بد تر شده،دکترا میخوان جراحی کنن،میگن مشکل از یه چیزی داخل بدنه ولی والدین اجازه نمیدن.میترسن...
- حتما اون حیوونه یه ویروسی رو آورده.باید مواظب باشیم.آه...طفلکی بچه ها...کوچک تر از خواهر زاده منن...
-خواهرزادت چند سالش بود؟
- شونزده سالشه،الان داره...
و دور شدن.قبل از این که ثمین بتونه به چیزی فکر کنه،صدایی زمزمه کرد:اینجا بودی.
***
وقتی راجع به پیشگویی شنیدن ،همه به من خیره شده بودن.سرمو پایین انداخته بودمو میلرزیدم.چه وضعیت ترسناکی بود.رهام کنارم ایستاده بود.به دستش نگاه کردم چقدر خوب میشد اگه دستشو میگرفتم...
رهام پیشگویی رو روی میز گذاشتو سکوت کرد.آلتیا با چشمای گرد شده:پریزاد...همون آدم تو پیشگوییه...!
چیترا جلوی دهنشو گرفت،بوریس اخم کرده بودو جدی شده بود:اینجوری اون یکی پیشگویی ...
آراس سریع رو به رهام کرد:بخونش.
رهام سر تکون داد و شروع کرد به خوندن.به چهره هاشون نگاه میکردم. عمیقا،داشتن فکر میکردنو یواش یواش چهره هاشون تغیر میکرد.رهام بعد از خوندن آخرین خط بلا فاصله گفت:با این وضع باید به ما کمک کنین.پریزاد...
نگاهی به من کردو گفت:اینجا رو تو باید بگی.
نفس عمیقی کشیدم.درسته من تصمیممو گرفته بودم...شروع کردم:وقتی برای اولین بار از دروازه رد شدم...
***
ثمین ترسید،از دیوار فاصله گرفت،تازه متوجه شده بود که ایمان و بقیه کنارش نیستن.ایمان باید به حرفش گوش میکرد...آب دهنشو قورت داد:چیه؟باز چی میخواین؟
سایه،جلو اومد،صدای خندش تو ذهن ثمین پیچید:آروم باش.یه کار کوچولو.
ثمین عقب میرفت،سعی کرد محکم بمونه،اما دستاش میلرزیدن،سایه ادامه داد:پیداشون کن.
ثمین اخم کرد:کیارو؟درباره چی حرف میزنی؟
صدای سایه تو ذهن ثمین تکرار شد:پیداشون کن.
صدای زنگی داخل گوشش میپیچید، جایی رو نمیدید،حس میکرد زمین داره میبلعدش که یه هو ایمان جلوی چشماش ظاهر شد،تکونش میداد:ثمین؟!
ثمین ،نفس نفس میزد،لبخند دردناکی زدو ایمانو بغل کرد، زمزمه کرد: بهت گفته بودم منو ول نکن.
ازش جدا شد اما هنوز دستشو نگه داشته بود.ایمان چپ چپ نگاش کرد:حالت خوبه؟چرا داری اینجوری میکن-
ثمین در حالی که ایمانو میکشید به سمت بقیه قدم برداشت.هنوز دستشو نگه داشته بود.
کیان اخم کرد:ثمین؟چیزی شده؟
با نگاهش به دست ثمین که محکم مچ ایمانو گرفته بود اشاره کرد.ثمین گفت:هیچی فقط یه ذره سرم گیج میره.مهم نیست گوش کنین،بچه هارو قرنطینه کردن!اول باید بریم اونجا.
کیان گفت:خب اونجا کجاست؟!
چرا نمیدونست!ثمین نفس عمیقی کشیدو گفت:آه...خب پس منو ایمان اینجا رو میگردیم شما برین نزدیک چادرا رو بگردین.یک ساعت دیگه میبینمتون.
شمیم سر تکون دادو به بقیه علامت داد که بیان ،نصفی از گروه با هاشون رفتن نصفی دیگه هنوز پنهان شده بودن.ثمین رو کرد به ایمانو با جدیت بهش گفت:از حالا به بعد باید کنار من بمونی!
ایمان اخم کرد:ثمین چه اتفاقی افتاده؟حرف بزن!چرا هی میگی من-
ثمین چشماشو بست و نفس عمیقی کشید:قول میدم بعد از امشب همه جریانو بهتون بگم.اما الان فقط به حرفم گوش کن.وقتی داریم میگردیم از کنار من جم نخور...اما اگه دیدی من...عجیب رفتار میکنم یا اتفاقی افتاد زودتر از من فرار کن.بر هم نگرد...دنبال من هم نگرد،برو شمیم و کیانو پیدا کن و باهم برین تو پناهگاه،دروازه رو ببندینو قایم شین.منتظر من هم نباشین.
ایمان با عصبانیت ثمینو ساکت کردو گفت:چی داری میگی؟الان داری عجیب رفتار میکنی!اصلا جالب نیست الان-
ثمین ساکتش کردو محکم گفت:فقط حرفمو گوش کن.باشه؟
ایمان سرتکون دادو تصمیم گرفت دیگه بحث نکنه...
کل مدت بعد از اون باهم حرف نمیزدن،ایمان اخم کرده بود،عصبی بود،اما پا به پای ثمین راه میرفتو ازش دور نمیشد.نیم ساعت گذشته بود،بعد ازاین که چندتا خونه رو چک کردن،ثمین افرادو به چهار دسته تقسیم کردو فرستاد سمت خونه هایی که ازشون صدا میومد،و خودشون منتظر ایستادن.ایمان میتونست ببینه حال ثمین گه گاهی بد میشه،رنگ پریده صورتشو لرزش دستاشو،نگاه نگرانشو میدید،اما چیزی نمیگفت.پس کی ثمین میخواست حرف بزنه؟از چی میترسید؟...
***
جمعیت عظیمی از پری ها،دم دروازه جمع شده بودند.بعد از این که اعضای محفل آریسا رو دیدن، نگران همه رو جمع کردن.همه میدونستیم بالاخره مردم هم باید این جریانو بدونن.
آراس نفس عمیقی کشیدو رو به جمعیتی کرد که با تعجب منتظر بودن.گفت:همگی توجه کنید.اینجا جمع شدیم که واقعیتیو که بعد از سالها پیدا شده بهتون نشون بدیم...اما قبل از اون به کمک ما نیاز دارن...
همه در سکوت به سخن رانی آراس که سعی میکرد کلماتشو به دقت انتخاب کنه گوش میکردن.
پچ پچ ها و نگاه هاشونو روی خودم حس میکردم.آراس ماجرای جیاس و بچه ها رو خلاصه تعریف کرد،اما حرفی از پیشگویی نزد.داشت میگفت:ثمین و بقیه افراد رفتن کمک بچه ها،قرار بیارنشون اینجا،ما هم-
کسی از میان جمعیت داد زد:ولی ما نمیتونیم بهشون پناه بدیم!
نفر دیگر ی هم موافقت کرد:از کجا معلوم همش نقشه سایه ها نباشه؟!شاید اونا کنترل میشن؟!
رهام که تا اون موقع ساکت بود،با بالا گرفتن اعتراض ها و سکوت نگران کننده ی آراس،آروم به دکتر، که از مدتی قبل کنار ما ایستاده بود، گفت:بهش بگو راجع به پیشگویی بگه.
دکتر سر تکون دادو دم گوش آراس زمزمه کرد،آراس نگاه با معنی به رهام انداخت،رهام با اعتماد به نفس سرتکون داد.آراس با صدای محکمی شروع به حرف زدن کرد:بحث دیگه ای هنوز مونده...
به من نگاه کرد:که به پریزاد مربوط میشه.
همه سکوت کردن،آراس ادامه داد:اتفاقات جدیدی داره هم زمان رخ میده.شاید ما دوباره آزادیمونو به دست بیاریم!
همهمه دوباره از سر گرفته شد.چرا ثمین نیومده بود؟دیر نشده بود؟میتونستم قیافه نگران آراس و نگاه هاشو به دروازه ببینم.آلتیا بلند گفت:ساکت!
میتونم قسم بخورم صداش از مردا هم بم تر بود!
ادامه داد:وقتشه که همه ی شک هامونو بذاریم کنار شاید بتونیم-
- ما نمیتونیم به یه سری غریبه اعتماد کنیم!باید دروازه رو ببندیم!اگه دوباره جنگ بشه چی؟!
همهمه ها بالا گرفت.مخالف و موافق باهم بحث میکردن،جو کم کم داشت غیر قابل کنترل میشد که صدای بلندی از کنارم قافل گیرم کرد.
***
ثمین نگران و نگران تر میشد،مدام ساعتشو چک میکرد
گروه اول بعد از یک ربع علامت دادن،یکی از افراد با یه پسر بچه،هم سن و سال آریسا اومد بیرون.بی هوش بود بدنش خونی بود،درست مثل اون موقع آریسا. ثمین سریع گفت:ببرینش سمت پناهگاه!برین!
گروه اول زیاد دور نشده بود که گروه دوم هم از راه رسید و با دوتا بچه خون آلود در آغوششون،بقیه هم،از کمی دورتر همزمان سمتشون میدوییدن.وقتی همه جمع شدن ،ایمان اخم کرد، پرسید:پس بقیه کوشن؟!
ثمین دقت کرد،یکی از گروه ها نیومده بود.ترسیده بود،گفت:شما بچه هارو ببرین سمت پناهگاه،ما با گروه بعدی میایم،زیاد وقت نداریم!
همه سریع راه افتادن.ثمین ساعتشو نگاه کرد،یک و نیم ساعت گذشته بود.کیان و شمیم هنوز یک ربع وقت داشن.میتونستن خودشونو برسونن...ثمین امیدوار بود...سعی میکرد به این فکر نکنه که همگی فقط نیم ساعت وقت داشتن که برگردن.رو به ایمان گفت: بریم.
باهم قدم برداشتن،ایمان:کجا؟!میخوای کجا بری؟
- دنبال گروه آخر.
- ثمین یه نگاه به خودت بکن!داری غش میکنی!
ثمین برگشت سمت ایمانو عصبانی گفت:پس میخوای چی کار کنیم؟!نظر بهتری داری؟نمیتونیم همینجوری ولشون کنیم-
ایمان سریع ثمینو کشید سمت دیوار، هر دو در سایه دیوار قایم شدن،دو تا سرباز که تند قدم برمیداشتن از فاصله نزدیکی ازشون رد شدن. باهم حرف میزدن:..این اطراف نیستن؟شنیدم یه سری شورشی اومدن...
همین یک جمله کافی بود تا ثمین سکته کنه.همچنان در تاریکی دوتایی سرباز هارو دنبال کردن.
- میخوان باهاشون چی کار کنن؟همین الانم زندانمون پره.دیگه جا نداریم که...
- شاید ببرنشون تو مدرسه
- نه اونجا که الان قرنطینه ست.نمیبرنشون اونجا.
ثمین فکر کرد:قرنطینه!کیانو شمیم حتما اونجان.
سرباز گفت:نبرنشون اقامتگاه ما!؟
ثمین صدای گروهشو تشخیص داد،از کمی دور تر،داشتن بحث میکردن.آروم به ایمان گفت:بچه ها یه ذره جلو ترن،ایمان سر تکون داد.ثمین خم شد و یه سنگ برداشت،تمام زورشو جمع کردو انداخت دور ترین نقطه ممکن،از شانسش سنگ به سطح آهنی برخورد کردو صدای بلندی داد،دوتا سرباز بهم نگاه کردنو مسیرشونو عوض کردن و به سمت صدا رفتن،ثمین و ایمان دوییدن.وقتی سرباز ها رو کنار گروهشون دیدن سریع قایم شدن.ثمین دست ایمانو گرفتو بی توجه به مخالفت ایمان،هردو باهم غیب شدن.جلو تر رفتن.یکی از سرباز ها که درجه ش بالا تر بود،میگفت:برای بار آخر میپرسم،شماها کی هستین؟چرا این بچه رو زدین؟
یکی از بچه ها ی گروهش که معلوم بود عصبی شده گفت:چند بار باید بگم جناب؟ما این بچه رو نزدیم،دیدیم زخمی اینجا افتاده،میخواستیم کمکش کنیم!فقط همین!
ثمین جلو تر رفت.ایمان بی هیچ حرفی دنبالش میومد.پشت سرباز ها ایستاد و برای یه لحظه ظاهر شد.اکثر بچه ها ی گروهش یه لحظه شکه شدن، اما خودشونو کنترل کردن،یه هو از دور، یه سنگ سمت سرباز ها پرت شد.یکی از سرباز شروع کرد داد زدن و باعصبانیت سمت جایی که سنگ پرت شده بود میرفت،که دوباره چندتا سنگ پرت شد سمتشون،همه سرباز ها با عصبانیت دنبال اولی رفتن،وقتی صدای دادو بیدادو دعواشون شروع شد،ثمینو ایمان میدونستن نقششون گرفته.همراه بقیه گروه سریع از اونجا دور شدن.
هنوز بیست دقیقه وقت داشتن.ثمین گفت:دو نفرتون با ما بیاین بقیه سریع برین سمت پناهگاه،زیاد وقت نداریم!
ثمینو ایمان همراه دو نفر رفتن سمت مدرسه.
آروم وارد راهرو شدن،همه جا ساکت بود و خالی.ثمین میتونست صدای کیانو بشنوه.سریع رفتن اونجا،در بسته بود،خواستن درو باز کنن.ثمین شکه شده گفت:قفله!تو میتونی بازش کنی،نه؟
یکی از دونفری که همراهشون بود،جلو اومد و چشماشو بست،دستشو رو در گذاشتو در تقی صدا داد و باز شد. شمیمو کیان ایستاده بودن، کیان داشت میگفت:ما که نمیتونیم...
وقتی ثمینو دید با امیدواری گفت:اومدن!
شمیم شکه شده بود و امیدوار،معلوم بود گریه کرده،تند تند شروع کرد حرف زدن:خوبه،ببرینشون بیرون!بچه ها رو بردارین سریع باید از اینجا بریم بیرون.
به سه تا بچه اشاره کرد که کنار دیوار غش کرده بودن.
دو نفری که با ثمینو ایمان اومده بودن بچه ها رو بلند کردنو شمیم گفت:ببرینشون بیرون!الان!
ثمین پرسید:چی شده چرا هیچ کس اینجا نیست؟
ایمان اخم کرد:شماها بوی گاز حس نمیکنین؟
کیان در حالی که دختر بچه دیگه ای رو بلند میکرد گفت:باید از اینجا بریم بیرون!!
***
رهام داد زد:بس نیست؟از قایم شدن خسته نشدین؟ وقتش نیست باهاش روبرو بشیم؟
زنی که نگاهشو به زمین دوخته بود گفت:تو نمیدونی اون جنگ چجوری بود...نمیدونی اونا چجورین...
- پس باید قایم شیم؟شماها فرق کردین!اونا فرق کردن!از کجا معلوم شما نتونین اونا رو شکست بدین؟
اسم سایه هنوز برام گنگ بود...حتی با توضیح رهام و چیز هایی که از چیترا شنیدم،هنوز نمیتونستم درک کنم چه موجوداتی هستن.چجوری کالبدی از جنس سیاهی تهی میتونه وجود داشته باشه؟...اما خب طی این چند سال یه چیزو خوب یاد گرفتم ،همه چیز امکان داره.
رهام ادامه میداد:الان شرایط خیلی تغیر کرده.باور کنین...
یکی پرسید:منظورت چیه؟
رهام نفس عمیقی کشیدو به اعضای محفل نگاه کرد.باجاگوک جلو اومدو بلند گفت:کسی که تو پیشگویی بود،بالاخره پیدا شده!
***
همه دنبال شمیم از ساختمان خارج شدن،کیان و شمیم میدوییدن،بقیه هم دنبالشون.هیچ کس ناییستاد.ثمین حالش اصلا خوب نبود سرش درد میکرد ،یه لحظه چشماش ساهی رفت و ایستاد،بقیه هم که متوجه نشده بودن ازش دور شدن،میخواست داد بزنه و ایمان رو نگه داره اما صدایی تو سرش زمزمه کرد:فرار میکنی؟!به چه جرعتی؟
درد به زانو درآوردش فریاد میکشید،چشماش جایی رو نمیدید،یه هو صدای انفجار مهیبی از پشت سرش اومد.آخرین چیزی که شنید صدای فریاد هایی که به سمتش هجوم میاوردن بود...
***
همه سکوت کردن.نمیدونستن چه عکس العملی نشون بدن.آلتیا حرف باجاگوکو ادامه داد:اون شخص پریزاده!
موج صداهایی که سمتم میومدن با یک فریاد خاموش شد.
-کمک!

__________________________
مرسی داستانمو میخونید.رای و نظر یادتون نره.فکر میکنید کیه که کمک میخواد؟

an angel(in persian)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ