فصل 5:آرزو

363 31 4
                                    

یه هو صدای شکستن چیزی از بالای پله ها اومد.سریع بلند شدم و دوییدم بالای پله ها فکر میکردم گربه ای موشی چیزی اومده تو.

به بالای پله ها که رسیدم ترس برم داشت. انگار نه انگار که چند سال بود که به تاریکی عادت کرده بودم.فهمیده بودم تو زندگیم فقط خودمم.تنهای تنها...خیلی وقت بود نمیترسیدم.اما چرا یه هویی قلبم ترسیده بود؟شاید به خاطر این بود که خستم...

همه جا تاریک بود اما یه نور لرزان از توی اتاق دومی بیرون میومد.مطمعن بودم همه شمع هارو قبلا خاموش کرده بودم...دستام عرق کرده بودند.نفسی عمیق کشیدم.اتاق اولی رو رد کردم.کنار در اتاق دومی وایساده بودم.یک،دو،سه!و پریدم جلوی در!چیزی که دیدم تقریبا نفسم رو بند اورد!اما قبل از اون کار مهم تری داشتم!سریع خودمو کنار کشیدمو پرت کردم توی اتاق اولی و محکم درو بستم.

چرا به فکرم نرسیده بود!او که جایی نداشت بره!نزدیک خونه منم بود!پس اینجا رو پیدا کرده بود و دیده بود کسی توش نیست و اومده بود تو!نباید این همه وقت رو صرف گشتن دنبالش میکردم!

او گفت:کی اینجاست؟!

انگار منو ندیده بود!به دیوار تکیه دادمو لبخندی به لبام نشست.اما سریع محو شد.من که نمیتونستم خونه مو بزارمو برم!بدتر از اون اتاق حتی پنجره نداشت که بتونم ازش فرار کنم!سرم رو محکم به دیوار چوبی بین اتاقا زدم!اما اصلا حواسم نبود که ممکنه صدایی ایجاد کنه!

او فریاد زد:کی اونجاست؟!

صدای قدماشو شنیدم که داشت به سمت در میومد.سریع دوییدم و پشت در نشستم.دستگیره درو محکم گرفتم و کارم هم به موقع بود. او همون موقع دستگیرو رو به سمت پایین فشار داد.اما دست من نمیذاشت درو باز کنه.چقدر زور داشت!بی خیالم نمیشد!دیگه دستم اینقدر درد گرفته بود که نزدیک بود جیغ بزنم اما خوشبختانه او زودتر خسته شدو درو ول کرد.اما من برای اطمینان بازم دستگیره رو ول نکردم!چند لحظه گذشت و بعد صدای پاش اومد که از پله ها میره پایین.یه ذره دیگه منتظر موندم و بعد...یواش لای درو باز کردم.اول همه جا سیاه بود اما یه هو...چشمای اونو دیدم که به چشمام زل زده بود!گول خوردم!زود درو بستم اما فایده نداشت لو رفته بودم!او همزمان سمت در پرید و همین طور که در همین حین او میگفت:تو...کی...هستی؟وای چقد...زور داری!چرا...قایم شدی؟

اعصابم داغون شد و در جوابش گفتم:حتما...یه دلیلی دارم!

او یه هو درو ول کرد و در باصدای محکمی بسته شد وشونه های من محکم به در کوبیده شد!داد زدم :هی!...اخ...

او گفت:تو...نکنه...تو همونی بودی که تو جنگل بود؟...

گفتم:پس میخواستی کی باشه؟!

او گفت:نه من فقط...فکر میکردم چرا...پس چطوری یه دقیقه ای غیبت زد؟...تو هم اتفاقی اینجارو پیدا کردی؟

an angel(in persian)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang