فصل 4:پشیمونی

399 40 2
                                    

صدای شکستن شاخ و برگو پچ پچ ادمایی از اون اطراف توجهم رو جلب کرد.با خودم فکر میکردم که ممکنه کی باشه؟نکنه اون مردا باز هم برگشته باشن؟حتما همونان.هیچ ادم عاقلی برای تفریح که نمیاد اینجا...پس حتما اونان.چی کار باید میکردم؟یه طرف دستش هی بیشتر و بیشتر به من نزدیک میشد و طرف دیگه مطمعن بودم که اونا همون ادمایی هستن که دنبال او بودن...چیکار باید میکردم؟میتونستم اینو فرصتی بدونم و به محض این که اونا اومدن فرار کنم ...اینجوری نه اون منو میدید نه اتفاق دیگه ای میافتاد...اما اگه...اگه اون نمیتونست فرار کنه چی؟اگه میگرفتنش چی؟...

اخه اگه همون جا ولش میکردم،حتی اگه میتونست فرار کنه،کجا میخواست بره؟

به سختی به پهلو خوابیدمو بالامو کنار بوته قایم کردم.چشمامو بهم فشار دادم و سعی کردم تصمیم بگیرم.همه اینا توی 10 ثانیه بود.اما انگار اونا خیلی به ما نزدیک بودن.صدای داد یکیشون اومد که گفت بیاین ممکنه اینجا باشه!دیگه حتی اگه یه درصدم شک داشتم،به یقین تبدیل شد و برای همین پا روی همه چی گذاشتم و دستشو کشیدم...

فکرش هم نمیکردم او اینقدر سنگین باشه و بیشتر از این که انتظار داشتم باید زور میزدم.دستم رو سریع گذاشتم جلوی دهن او و حدالامکان خودم رو نزدیکش کردم که حداقل بالهامو نبینه...

او از درد به خودش میپیچید و سعی میکرد داد بزنه اما دست من باعث میشد که صدایی ازش در نیاد،بعد از سه ثانیه انگار تازه به خودش اومد،چشماش گرد شد و روی صورت من ثابت موند.با حرکت لبام گفتم:ساکت باش!

و گوش هام رو تیز کردم اما تمام حواسم به او بود.کنار بوته ای که پشتم بود داشت اتفاقایی میوفتاد که شاید زندگی این پسر به اون بستگی داشت...اما چرا این قیافه اینقدر اشنا بود؟

کنترل چشمامرو از دست داده بودم و یه سره یا به چشماش نگاه میکردم یا به اسمون.گونه هام سرخ شده بودن و لبهامو مدام گاز میگرفتم،قلبم غیر معمولی تند میزد و هر لحظه بیشتر و بیشتر توجهم به نفس هاش جلب میشد که تند و تند به دستم میخورد.او حتی یه لحظه هم از من چشم بر نداشت...این طرز نگاه کردن هم اشنا بود...این فکرا رو از ذهنم دور کردم و سعی کردم حواسمو جمع کنم.احساس کردم دیگه نمیخواد جیغ بزنه.برای همین ارام دستمو از جلوی دهنش بر داشتم.

هیچی نگفت و فقط به نگاه کردن با چشای گرد شده ادامه داد.

مرد ها شروع کردن به حرف زدن:

-کجا رفتن؟مطمعنم اون و رفقاش باید همین اطراف باشن...چجوری از دستمون در رفتن؟..

-خنگه ما که فقط اونو دنبال کردیم،از کجا معلوم اون با بقیه شون باشه؟ما که نتونستیم هیچ کدومو بگیریم.

(احساس کردم بعد از این جمله نفس عمیقی کشید.)

بهتره زود تر راه بیوفتیم.سریع اینجا رو بگردین.معلوم نیس که خودمونم اصلا بتونیم تا شب از اینجا بریم.

an angel(in persian)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang