فصل38: اعترافات چندگانه (1)

162 17 11
                                    

تذرو از جا پرید، سه ساعتی بود که نصفه نیمه چرت میزد.هر دفعه که خوابش میبرد،دستش از زیر چونش در میرفتو از خواب میپرید.به ثمین نگاه کرد.چرا به هوش نمیومد؟همه رفته بودن،هوا تاریک بود،کیان به زور شمیمو برده بود که استراحت کنه،تذرو بهشون قول داده بود هر اتفاقی افتاد بدون معطلی خبرشون کنه.چارلی بهتر شده بود اما،با هیچ کس حرف نمیزد.احساس گناه میکرد...
تذرو سرشو به صندلی تکیه دادو چشماشو بست،چجوری همه چی به این جا رسیده بود؟...
حس کرد چیزی به دستش میخوره،حتما حشره ای چیزی بود،دستشو تکون داد که بره.
- تذ...رو...
تذرو فکر میکرد خیال کرده،کی صداش میکرد...چرا نمیذاشتن بخوابه...
- تذ...رو..
صدا چقدر شبیه صدای ثمین بود...ثمین!!تذرو از جا پرید،بلند شدو شکه شده به چشمای باز ثمین نگاه کرد: اوه..تو ...منو میبینی؟خوبی؟حالت بهتره؟کاوه!کاو...ه...
دست ثمین مانع ادامه حرفش شد.تذرو با دقت تر نگاه کرد،چشمای ثمین خیس بود. تذرو نمیدونست چی کار کنه: اینقدر از دیدنم تحت تاثیر قرار گرفتی؟
ثمین سر تکون داد،نمیخندید،سخت نفس میکشید،به تذرو خیره شده بود،ملتمسانه نگاهش میکرد...زمزمه کرد:باید کمکم کنی...دیگه تحملشو ندارم...دیگه نمیتونم اینقدر ترسو باشم...
تذرو آروم نشست رو صندلی،نکنه همون اتفاقی که انتظارش رو داشت افتاده بود؟...با شَک پرسید: تو ...خواب دیدی؟
ثمین نفس عمیقی کشید: خواب؟نه...چند ساله خواب نمیبینم...از وقتی اونا میومدن تو خوابم...دیگه هیچی نمیدیدم...همش تقصیر استاده...اون...اینا همش نقشه اون بود...
اشکهاش متکارو خیس کرده بودن،تذرو بیشتر و بیشتر نگران میشد،حتی یه لحظه فکر کرد ثمین دیوونه شده...وقتی درباره پریزاد میشنید چه اتفاقی میوفتاد؟...اول از همه سعی کرد آرومش کنه: ثمین!هی!اتفاقی نیوفتاده،تقصیر کی؟درست حرف بزن ببینم چی میگی!...
کمکش کرد بشینه،ثمین در حالی که به دیوار تکیه داده بود،لیوان آبی رو که تذرو سمتش گرفته بودو پس زدو رو به تذرو گفت: باید به حرفم گوش کنی!نمیدونم چی کار کنم!دیگه نمیدونم چی درسته!...خواهش میکنم...باید بهت بگم...
تذرو سکوت کرد. هنوز به عقل ثمین شک داشت اما هیچ وقت اینقدر ترسیده ندیده بودش...
ثمین وقتی مطمعن شد همه توجه تذرو رو جلب کرده،اشکاشو پاک کرد و با عجله و استرس گفت:خیلی قبل از این که استاد فوت کنه،حتی قبل از تبدیل شدنم...از اون موقع،منو اون باهم...یه نقشه کشیدیم.میخواستیم به همه چیز پایان بدیم،همه چیز حساب شده بود...من هیچ وقت...من قرار نبود...
تذرو اخم کرده بود،دستشو روی شونه ثمین گذاشتو آروم گفت: هی!آروم باش...هر چی باشه من کمکت میکنم،خب؟تو به من اعتماد داری مگه نه؟
ثمین سر تکون دادو لبخند خشکی زدو اشکهاشو پاک کرد.نفس عمیقی کشید و ادامه داد: امین آقا برای مدت ها روی این نقشه کار کرده بود.اون میخواست یه راهی پیدا کنه که سایه ها رو از بین ببره.
تذرو تازه فهمیده بود جریان چقدر جدیه...از فکر خودش وحشت میکرد.ثمین ادامه داد: استاد از روی پیشگویی ها به این نتیجه رسیده بود که بدن ها ی سایه ها جدا از خودشونه.نه این که بدن نداشته باشن.نظریه ش این بود که اونا سایه ی بدن هاشونن.در نتیجه اگه بدناشونو پیدا کنیم میتونیم از بین ببریمشون و این جنگ لعنتی تموم شه...اما ما نمیدونستیم بدن هاشون کجاست،استاد فکر میکرد تا زمانی که بفهمه اون جا کجاست،باید زیر نظر داشته باشیمشون،بنابر این...
باز نفس عمیقی کشید و سرشو پایین انداخت: نقشش این بود که...اون گفت...من...
زیرزیرکی نگاهی به تذرو انداختو گفت: من یکی از اونا بشم...
تذرو وا رفت.نمیدونست چی بگه،حتی نمیدونست کجارو نگاه کنه...آروم سکوت رو شکستو زمزمه کرد:در ازای چی؟
ثمین زمزمه کرد:کنترل کردن...
توضیح داد: اونا گفتن باید منو برا یه مدت زیر نظر بگیرن،در نتیجه گفتن چشمامو ببندمو یه کاری کردن که کنترل...قسمتی از ذهنمو به دست گرفتن...
ثمین با شرمندگی چشماشو بستو ادامه داد:اما مشکل اینجا بود...من اون موقع اینو نمیدونستم...یه موقع هایی سرم گیج میرفت،چشمام سیاهی میرفت،اما فکر میکردم همش برای خستگیه...وقتی میخوابیدم هیچی نمیدیدم سیاهی مطلق...اما اصلا نمیدونستم که...اونا...
تذرو دستشو تو موهاش بردو سعی کرد جلوی ذهنشو بگیره.ثمین همه جرعتشو جمع کرده بودو قصد نداشت جا بزنه.میدونست برای یه بارم که شده باید همه چیز رو بگه،شاید اینجوری همه چی بهتر میشد...
-روزای اول چون نمیدونستیم سایه ها چی کار کردن،یه مدت من قرنطینه شدم که مبادا اتفاق بدی بیوفته،اما یک هفته گذشت و هیچ اتفاقی نیوفتاد،در نتیجه ما به جوابی نرسیدیمو نقشه خودمونو ادامه دادیم...یه مدت انگار همه چی داشت خوب پیش میرفت اونا ظاهرا به من اعتماد کرده بودن،منو استاد یه موقع هایی ،وقتی همه خواب بودن باهم حرف میزدیم...اما اون چیز مهمی به من نمیگفت همه چی رو مبهم میگفت وقتی ازش سوال میپرسیدم طفره میرفت،آخر سر هم منو سوال پیچ میکرد...
به سختی ادامه داد:یه روز سایه ها یه خونه بهم نشون دادن،بهم گفتن...گفتن باید اهالی خونه رو  زیر نظر بگیرمو بهشون گزارش بدم....منم فکر نمیکردم پاییدن یه خونه کار مهمی باشه.به استاد چیزی نگفتم...
زمزمه کرد:و اون خونه خونه ی پریزاد بود...
تذرو نمیخواست حرفی بزنه...قول داده بود تا آخر به حرفاش گوش کنه...
-برای یه مدت طولانی هیچ خبری نبود...اتفاق مهمی نمیوفتاد،ما بزرگ شده بودیم،زندگی خوبی داشتیم.استاد سرش شلوغ بود، هر شب میگفت سرنخ های بیشتری به دست آورده و وقت نداره توضیح بده...ما با پریزاد دوست شده بودیم،سایه ها هیچ کار خاصی از من نمیخواستن،حتی انگار علاقشونو به اون خونه از دست داده بودن....تا این که شمیم گفت استاد قرار پدر مادر پریزادو ببینه.وقتی از استاد پرسیدم چی کارشون داره،فقط بهم لبخند زدو گفت به زودی همه چی تموم میشه و ما برنده میشیم،فقط باید مادر پدر پریزادو ببینه...همون شب قبل از این که بره،منو صدا کرد،به دورترین نقطه ممکن پناهگاه برد،اما تا خواست چیزی بگه، پشیمون شد.لبخند زد و فقط گفت:هر اتفاقی هم افتاد از پریزاد مراقبت کن...اون همه چیز رو میدونه...اون کلید همه چیزه...این آخرین حرفی بود که به من زد...بعدم نذاشت چیزی بپرسم و با عجله رفت...تذرو من...اون موقع وسط حرفاش سرم گیج میرفت...اما اهمیت نمیدادم...کاش هیچ چیز بهم نمیگفت!کاش ازش سوال نمیپرسیدم...
همه چیز از مقابل چشماش میگذشت.چقدر حرف زدن راجع به این جریانات سخت بود.قلبش سنگینی میکرد،سرش درد گرفته بود:صبح فرداش...جسد استاد جلوی پناهگاه پیدا شد...
-واضح بود این جریان یه ربطی به سایه ها داشت.ما دشمن دیگه ای نداشتیم...اما از کجا فهمیده بودن؟هیچ کس به غیر از ما نمیدونست که استاد میخواست چی کار کنه...اون موقع هیچ چیز به ذهنم نمیرسید...میخواستم همه چیو به محفل بگم و باهم انتقام استادو بگیریم،اما...شروع کردم به فکر کردن.یه جنگ دیگه ،یه کشتار دیگه و از کجا معلوم کسی این بار زنده میموند...ما آماده جنگ نبودیم...
اخم کرد و چشماشو باز کرد.تذرو هیچی نمیگفت،ثمین برای یه لحظه فکر کرد حتی نفس هم نمیکشه...تذرو پلک زد.ثمین روشو برگردوند و به دستاش خیره شد،آروم ادامه داد:برای همین چیزی نگفتم.به هیچ کس حتی به تو...برای چند لحظه فکر میکردم میتونیم قایم شیم و...همه امن بمونیم...
ثمین سر تکون داد: چقدر احمق بودم که حتی فکر نمیکردم که اونا هم از اول نقشه داشتن...
تذرو اخم کرده بود: چی؟!
ثمین دیگه اهمیت نمیداد صورتش خیسه یا اشکاش جلوی دیدشو گرفتن،حتی قدرت اینو نداشت که دستشو بلند کنه،با درماندگی تند تند حرف میزد:غروب نشده بود که فهمیدم مادر پدر پریزادم تصادف کردن...اولین چیزی که تو ذهنم بود پریزاد بود...باید میرفتم پیشش...بدون این که به کسی بگم چه اتفاقی افتاده،رفتم دنبال پریزاد...سر خاک پیداش کردم،تو قبرستون نشسته بود،تنها.رفتم جلو،تا خواستم صداش کنم،تو سرم پر شد از زمزمه،پر شد از صدا:تو به تاریکی تعلق داری...تو به تاریکی تعلق داری...ترسیده بودم،سرم گیج میرفت،برگشتم سمت جنگل،وقتی به اندازه کافی دور شدم،به خودم اومدم دیدم خودمو غیب کردم،سعی کردم دورو برومو ببینم،اما نتونستم تشخیص بدم،باید برمیگشتم به پناهگاه.تلو تلو میخوردم.زمزمه ها بلند تر میشدن:تو به ما تعلق داری...تو به ما تعلق داری... یک دفعه قدرتمو از دست دادمو ظاهر شدم،دورمو گرفته بودن،داد میزدن تو به ما تعلق داری،نمیتونستم چیزی ببینم.تا این که پریزاد پیداش شد.همه ساکت شدن.پریزاد شکه شده بود،داد زدم:فرار کن!!فرار کن!!...اما اون اینقد جا خورده بود که از جاش تکون نخورد،یه هو بی هوش شد،من داد میزدم،سایه ها تهدیدم میکردن که اگه کاری که میخوان نکنم، جفتمونو میکشن...سعی داشتم مقاومت کنم،اما...یه هو به خودم اومدم...نمیتونستم تکون بخورم...داشتن ذهنمو کنترل میکردن،حتی نمیتونستم پلک بزنم.دست کم گرفته بودیمشون...هممون.یکیشون دستور داد: بکشش...دلم میخواست خودمو خفه کنم،میخواستم پاهامو بشکونم،همه چیز یه هو یی بود،داشتم سمت پریزاد میرفتم،اما یه هو به خودم اومدمو شروع کردم حمله کردن بهشون.اما فایده نداشت.اونا جسم نداشتن...دوباره گرفتنم،التماس میکردم بذارن پریزاد بره،اما اونا بدون توجه به من باهم حرف میزدن،یکیشون میگفت شاید پریزاد بدرد بخوره،اما یکی دیگه میگفت نه ممکنه چیزی فهمیده باشه و نهایت براشون دردسر میشه...باید بکشنش...ذهنم جرقه زد،من...فقط...این تنها راهی بود که میشد از پریزاد محافظت کنم... (نفس عمیقی کشید)داد زدم:اگه من حافظه پریزادو پاک کنم چی؟؟؟
-همه سکوت کرده بودن برا این که جذبشون کنم ادامه دادم:اون هیچی یادش نخواهد اومد...ماهم از زندگیش میریم بیرون...برای همیشه...هر کاری بگید میکنم فقط خواهش میکنم...بذارید اون بره!اون فقط یه دختر بچه ست!اون یه آدم عادیه...اینقد التماس کردم که قبول کردن...اون آخرین باری بود که پریزادو میدیدم،بردمش خونه،درو بستم،و...بعد از اون،ما دروازه رو بستیم و برای مدت زیادی قایم شدیم...
ثمین بیشتر ماجرا رو گفته بود...احساس گناهش از همیشه سنگین تر شده بود...فکر میکرد شاید هیچ وقت نتونه بلند شه.دستاش میلرزید...زمزمه کرد:مرگ استاد تقصیر من بود...اون...سایه ها...اونا حرفای مارو شنیده بودن...من...همش تقصیر منه...پریزاد ...من ...همه اینا تقصیر منه...
تذرو نمیتونست فکر کنه،اشکهای ثمینو میدید،شاید اگر کس دیگه ای بود، سرش داد میزد،ازش عصبانی میشد،اما تذرو میدونست ثمین تقصیری نداشت.فقط تنها مونده بود.مشکلات بزرگتری در پیش داشتن.باید یه فکری میکردن.تذرو دستشو گذاشت رو شونه ثمین،ثمین چشماشو بهم میفشرد،که جلوی اشکهاشو بگیره...
تذرو نفس عمیقی کشیدو گفت:ثمین گذشته گذشته...ما مشکلات بیشتری داریم...باید قبل از این که دیر بشه-
-پ...پ...چی...
ثمین به لکنت افتاده بود،رنگش پریده بود،تذرو ترسیده بود و مدام از ثمین میپرسید چه اتفاقی افتاده،اما وقتی رد نگاهشو دنبال کرد،ساکت شد...ثمین نفس نفس میزد:پریزاد چیش...شده؟!اون...چرا...حالش...!
تذرو آروم سر تکون دادو زمزمه کرد:این همون مشکل بزرگتره...ثمین ...اونا...
ثمین درد عمیق تو صدای تذرو رو تشخیص میداد ...نمیخواست بفهمه جمله ی تذرو چجوری تموم میشه...سر تکون داد و به زور خودشو سمت پریزاد بی جون کشید،نمیتونست اشکاشو کنترل کنه.
تذرو نمیتونست چیزی بگه رفت سمتش آرومش کنه،اما ثمین دستشو کنار زدو سمت پریزاد هجوم برد،دستاش تو هوا تکون میخورد...میترسید دست رنگ پریده پریزادو بگیره و از سرماش جا بخوره...
میترسید واقعیت داشته باشه...درد تو قلبشو نمیشد توصیف کرد...فقط فریاد میزد، نمیتونست کلمه پیدا کنه...
و...
مدتی بعد ثمین کنار پریزاد خودشو جمع کرده بود،گریه میکرد،مدام زمزمه میکرد:همش تقصیر منه...نباید هیچ وقت تنهات میذاشتم... قرار نبود اینجوری بشه...
تذرو اشکهاشو قایم کردو زمزمه کرد:ما هر کاری میتونستیم کردیم.تو هم کار بیشتری از دستت بر نمیومد... رهام حتی سعی کرد از طریق قدرت چارلی پریزادو نجات بده اما در عوض خودش هم...
کلمات محو شدن.ثمین نگاهشواز پریزاد بر نمیداشت.پلک زد.
تذرو دوباره تکرار کرد: ما هر کاری از دستمون بر میومده کردیم...
ثمین با لحن سردی آروم گفت: چه فایده؟...
تذرو ساکت شد...ثمین با خودش فکر میکرد.حاله تیره ای روی چشماش افتاده بود.نمیتونست اینجوری بشه...نمیشد اینجوری تموم شه.صدای قدم های تذرو رو شنید که آروم دور میشد.در سکوت به پریزاد خیره شده بود.آیا میشد همش یه خواب باشه؟ثمین نمیتونست باور کنه پریزاد دیگه قرار نبود چشماشو باز کنه...بافکر کردن به این جمله،اشکهای گرمش آروم روی زمین میریختن...کاش میشد همش یه خواب باشه.
نگاهش به رنگ پریده ی رهام افتاد.دست های بهم قفل شده ی رهام و پریزاد هنوز هم همونجور مونده بود...چرا بازم دیر رسیده بود؟به دست پریطاد نگاه کرد،چرا جرعت نداشت حتی دستشو بگیره؟چشماشو بهم فشرد،اشکهاش بی صدا صورتشو خیس میکردن.چرا خودش سالم بود و پریزاد اینجوری...؟با خودش فکر کرد پریزاد باید خیلی ترسیده باشه...اونم تنهایی.الانم تنها بود؟...قلبش تیر کشید...نمیخواست به این فکر کنه...کاش میتونست کاری انجام بده.کاش کاری ازش بر میومد.کاش راهی وجود داشت که همه چی بر عکس بشه...حداقل کاش رهام میتونست نجاتش بده...
***
___________________________________
امیدوارم بیشتر مشتاق شده باشید برا ادامه داستان. پاییزتون مبارک...^__^

an angel(in persian)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ