فصل 36:این آخرش نیست

317 21 13
                                    

تصویر بالا⬆⬆⬆ ایمان میباشد.
ممنون از صبرتون.تا قسمت های آینده.:-)
_________________________________________

***

اونا نمیدونستن چی کار کنن...کسی به کمکشون نمیومد؟
ایمان گفت:میتونیم این کارو کنیم،من میروم بیرون چک میکنم،بعد شما بیاین.
شمیم سریع گفت:نه،اونوقت ما از کجا بفهمیم سایه ها اینجا نیستن؟
سکوت.کیان گفت:خب من میتونم برم کمک...آها نه...یادم نبود...سایه ها...
سکوت.ایمان گفت:اگه همه با هم بریم چی؟کیان راحت میتونه ثمینو بلند کنه،منم راهو نشون میدم.ها؟
بهم نگاه کردن.شمیم در حالی که بلند میشد،گفت:خب فک کنم بهتر از اینجا نشستن باشه.
ایمان به کیان کمک کرد که ثمینو کول کنه،بعد هم جلو تر با احتیاط بیرون رفت.
بعد از پنج دقیقه،تقریبا نزدیک مدرسه بودن،ایمان ایستاد.شمیم با نگرانی گفت:چی شد؟
ایمان سریع مسیرشو عوض کرد و بقیه هم دنبالش رفتن.ایمان در حالی که با سرعت قدم بر میداشت توضیح داد:اونجا،اونجا بودن...دو تاشون...
هیچ کدوم حرفی نزدن.فقط سرعتشونو بیشتر کردن.
بعد از مدتی،وقتی کاملا از مدرسه دور شده بودن،کیان نفس نفس زنان گفت:میشه یه ذره...استراحت....کنیم؟!ثمین سنگینه لامصب...!
ایمان و شمیم ایستادنو به کیان کمک کردن ثمینو زمین بذاره.بالافاصله کیان رو زمین ولو شد،در حالی که خودشو باد میزد:هیچ وقت فکر نمیکردم ثمین اینقد سنگین باشه...
ایمان چشماشو بستو نفس عمیقی کشید:منم هیچ وقت فکر نمیکردم بتونم اونارو حس کنم.
-کیارو حس کنی؟
همه شکه شدن.تذرو،جلوتر از بقیه با عجله سمشون قدم بر میداشت:صدای انفجار برای چی بود؟ما ...
نگاهش رو ثمین بیهوش کنار کیان ثابت موند.آزور پوزخند زد:اوه ببین کی طاقت نیاورده.
شمیم بی توجه به آزور به تذرو گفت:نگران نباش اون حالش خوبه.
کیان بلند شد و به آزور گفت:شما چیزی پیدا نکردین؟کجاها رفتین؟
آزور و بقیه شروع کردن جواب دادن:نه،ما...
در همین حین شمیم تذرو رو کنار کشیدو زمزمه کرد:ما بچه ها رو پیدا کردیم،فرستادیمشون به پناهگاه،آزور چیزی فهمیده؟
تذرو سرتکون داد:نه اما باید بهشون بگیم.الان دیگه نمیتونه کاری بکنه.
تذرو میخواست برگرده که شمیم جلوشو گرفت:یه چیز دیگه.
تذرو با تعجب نگاش کرد،شمیم ادامه داد:ما باید سریع تر از اینجا بریم.سایه ها...اونا اینجان.انفجار کار اونا بود.
رنگ تذرو پرید.نگاهی به اطراف انداخت و دستی به موهاش کشید.آروم گفت:در این صورت...
برگشت سمت آزور:باید یه چیزی رو بهتون بگم.
مدتی گذشته بود.همه بی صدا راه میرفتن.تذرو هر چی لازم بود گفت و آزور حرفی نزد،به غیر از وقتی که تذرو پرسید:سوالی نیست؟
و آزور با زمزمه ای از بین دندان های قفل شده جواب داد:بعدا!
کیان تعجب کرده بود،اما بقیه خوب میدونستن آزور آدم با سیاستیه،در نتیجه همیشه حمله هاش رو به موقع میکنه. باید حواسشونو جمع میکردن...
بقیه فقط دنبال ایمان راه میومدن.هیچ کس چیزی نمیگفت،تذرو بی صدا به کیان کمک میکرد که ثمینو ببرن و ثمین همچنان در تب میسوخت.
نا خداگاه،توجه تذرو به صدایی جلب شد.عده ای داشتن سمتشون میومدن.سریع به همه علامت داد که در سایه دیوار قایم شن.همچنان صداشونو میشنید:شما برید اینورو بگردید،ماهم همین مسیرو میگردیم....
اونا حتما آدما بودن.
تذرو به همه علامت دادو راهنماییشون کرد به سمت حیاط خونه ای که به نظر میومد درش بازه،اونجا راحت تر پنهان میشدن.
صداها همچنان به گوشش میرسیدن:اگه اون تذروی احمق بود خیلی راحت تر پیداشون میکردیم...
تذروی احمق؟!
ایستاد،لبخند به لبش نشستو با خیال راحت به سمت صدا قدم برداشت.همه مبهوت شده بودن.بعد از چند لحظه بوریس،از انتهای مسیر پیداش شد.تذرو در حالی که الکی اخم کرده یود،از کنار بوریس بهت زده رد شد:خودت احمقی.
برای کیان و شمیم و ایمان هیچکدوم از اینا مهم نبود،نه به قدری که چیزای دیگه رو فراموش کنن.سایه ها چرا میخواستن بچه ها رو بکشن؟!
شمیم به عقب نگاه کرد،خیلی وقت بود که غرق در فکر کردن بود.آزور و بوریس،کنار تذرو قدم برمیداشتن و بوریس چیزایی زمزمه میکرد:با کمک رهام به همه چی رسیدگی شد،دکتر هم بچه ها رو...
قیافه تذرو جدی بود.شمیم،به ادامه حرفش توجه نکرد.با خودش فکر میکرد کی به ذهنش میرسید که رهام اینقدر تو مدیریت خوب باشه...همیشه ثمین مسئول این کار بود.
شمیم به روبرو نگاه کرد،کی اینقدر به پناهگاه نزدیک شده بودن؟میتونست دروازه رو ببینه.
میتونست تنش رو حس کنه.به کیان نگاه کرد.کیان که نگاه شمیمو حس کرده بود،سرشو بلند کرد و لبخند زد.اما میشد نگرانی رو تو چشماش دید.خدا میدونست چی اونور دروازه منتظرشونه.
بهم نگاه کردن.بعد از کمی مکث،هر سه باهم،جلوتر از بقیه از دروازه گذشتن.
با جمعیت انبوهی مواجه بودن.مردم این ور و اونور میدوییدن،تا چند لحظه حتی کسی متوجه ورودشون نشد.
شمیم جلو رفتو یکی رو نگه داشت:رهام و پریزاد کجان؟
دختر با ناراحتی سر تکون داد:اوه...توی درمانگاه...توی...درمانگاهن...
و رفت.یعنی چی؟شمیم پیش خودش گفت حتما به خاطر بچه ها ناراحت بوده...
کیان و ایمان با سرعت ثمینو سمت اتاق درمان بردن،تذرو هم دنبالشون.دکتر از دور تذرو دید بدو بدو خودشو رسوند،میتونستن صدای دکتر رو از پشت سر بشنون:اوه...اومدین؟ثمین چی شده؟!...تذرو...اتفاق بدی افتاده...
شمیم با ترس سمت اتاق درمان میدویید.از فکر خودش میترسید...
وقتی وارد اتاق شلوغ شدن،نگاه همه روشون ثابت شد.غیر از رهام.
شمیم روی رهام خشک شد.رهام،عصبی بود،ناراحت بود....انگار زندگیشو جلوی چشمش نابود کرده باشن...با وحشت داشت با یه پسر مو بور حرف میزد.حتی حضور بقیه رو هم حس نکرده بود،توجه شمیم به دستش جلب شد.اون دست بی جون کسی رو محکم توی دستش گرفته بود...
-اوه خدای من...
شمیم روی زمین نشست.کیان و ایمان که تازه ثمینو زمین گذاشته بودن و به هیچ چیز دقت نکرده بودن با آه شمیم نگاهشون به رهام،و بدن بی جون پریزاد افتاد...
همه ساکت شدن.تو اتاق فقط صدای رهام میومد: یه کاری بکن!یعنی چی نمیتونی انجام بدی؟!من راضیم!تو باید با اون...
رهام متوجه سکوت شد.به اطرافش نگاه کرد...چهرش داشت میشکست.رو به کیان گفت:شما بهش بگین...باید یه کاری بکنیم...!
آروم کنار پریزاد نشست صدای نفساش کلماتشو میشکوندن:اون...نمیتونه...همین جوری...بره...
شمیم اشکهاشو پاک کرد.نه،قرار نبود...اینجوری بشه...
ایمان نمیدونست چی کار کنه...نمیدونست چه عکس العملی نشون بده.به دور و برش نگاه کرد.آریسا گوشه اتاق خودشو جمع کرده بودو با ناراحتی به پریزاد زل زده بود. اشکهاش متوقف نمیشدن. اطرافش پر از بچه هایی بی هوش ...ایمان از دیدن رنگ ها جا خورد.رگه های رنگی بالها،کنار خون خود نمایی میکردن. بچه ها توی بالهاشون رگه های رنگی داشتن. عجیب بود و در هر شرایط دیگه ای،زیبا...
به پریزاد بی جون خیره شد...به زور جلوی اشک هاشو گرفت.
کیان رفت پیش رهام نشست،دستشو رو شونش گذاشت. رهام دوباره برگشت سمت کیان و با عجله گفت:ثمین...ثمین کو؟اون حتما میدونه چی کار باید بکنیم...کجاست؟ها؟
کیان سرشو پایین انداخت:اون نمیتونه کاری کنه...
رهام با اصرار ادامه داد:میتونه،اون حتما یه راهی بلده که...
با اشاره ی نگاه کیان،نگاهش به ثمین بی هوش افتاد...ساکت شد و سرشو گرفت. همه چی داشت خوب پیش میرفت...چرا یه هویی...
رهام حس میکرد نفسش بالا نمیاد.حس میکرد یکی داره خفش میکنه...نمیتونست همینجوری تسلیم شه...رو کرد به پسرک موبور،که همچنان با حیرت به بچه ها نگاه میکرد.آروم گفت:چارلی...میتونی حداقل یه بار سعی کنی؟چیزی نمیشه،اگه شد سریع متوقفش میکنیم.من خودم دارم ازت خواهش میکنم...ها؟زود تموم میشه...
چارلی نفس عمیقی کشیدو سر تکون داد:اما میدانی...؟
رهام سریع گفت:آره میدونم.
کیان پرسید:برای چی سعی کنه؟چیو میدونی؟
چارلی سرشو انداخت پایین.رهام توضیح داد:شاید تونستیم با جیاس صحبت کنیم...
شمیم اشک هاشو پاک کرد،سعی می کرد آروم باشه، پرسید:مطمعنی اتفاقی نمیوفته؟خطرناک نیست؟
کیان گفت:جوری که چارلی قبلا به من توضیح داد،نه،خطری نیست.ارزش امتحان کردنو داره.اگه هم بود ایمان که اینجا هست.
ایمان با شنیدن اسمش،چشماشو مالید و نگاهشو از بچه ها برگردوند: ها؟؟
چارلی،که معلوم بود دنبال کلمات درست میگرده به رهام گفت:من...دستِ او میگیرم،بعد شما.. دست او بگیرید.
کیان اخم کرد و رو به رهام:چرا تو دستشو بگیری؟!!
رهام اخم کرد.آروم گفت:چون...چارلی میگه نمیتونه خودش این کارو انجام بده...چون روح پریزاد...(به سختی گفت)اونقدر قوی نیست...که بتونه با چارلی ارتباط برقرار کنه...در نتیجه...از انرژی شخص دیگه ای استفاده میکنیم...
همه عصبی شدن،شمیم سریع جبهه گرفت:این کجاش خطرناک نیست؟!نمیتونی این کارو بکنی!اگه خودت...؟!
رهام برگشت سمت شمیم و داد زد:مگه چقد میتونه خطرناک باشه؟!!این تنها راهه!من نمیتونم همینجوری بیخیال بشم!
کیان سعی کرد رهامو آروم کنه:میدونم میدونم،اما شاید راه های دیگه ای هم وجود داشته باشه...که برای تو هم خطری نداشته باشه،رهام ما نمیتونیم بذاریم این کارو انجام بدی.این جدیه، خطرناک تره!مگه نه تذرو؟!
تذرو که در تمام مدت ساکت ایستاده بود با نا امیدی،به دکتر که بالا سر ثمین ایستاده بود نگاه کرد،و اشاره کرد که جواب بده.دکتر بعد از کلی کلنجار با خودش، در حالی که عرق ثمین رو خشک میکرد،گفت:رهام،این خیلی خطرناکه... تو ممکنه بمیری...اونم به بدترین حالت...
چارلی سرشو پایین انداخت.غم و پشیمونی صورتشو پوشونده بود.همه سکوت کردن.دکتر ،دستمالو به پرستار داد، برگشت سمت رهام و توضیح داد:سر همین قضیه ما چارلی رو پیدا کردیم...خیلی قبل، وقتی چیزی راجع به قدرتش نمیدونست...وقتی مادرش...فوت کرده بود....اون میخواست مادرشو ببینه...اما نتونسته بود قدرتشو کنترل کنه و ...
همه متاسف شدن.شمیم نمیتونست اشکهاشو کنترل کنه:خدای من...
خودشو کشوند سمت چارلی و دستشو گذاشت رو شونش. رهام با جدیت گفت:میدونم،اما هنوزم مهم نیست.
همه اعتراض کردن:رهام!
دکتر سعی کرد متقاعدش کنه:ببین خیلی بده،من نمیتونم بذارم اینکارو کنی!اون انرژی درونی تورو میگیره و ما هنوز نمیدونیم محدودیت قدرت چارلی چقدره،اگه نتونه قدرتشو کنترل کنه و بیشتر از تو انرژی بگیره و دوباره-
-برام مهم نیست!باید بذارین حداقل تلاشمو بکنم!
همه سکوت کردن،رهام با التماس برگشت سمت چارلی:بیین من ازت خواهش میکنم،التماست میکنم ها؟!همه چیش پای من!خب؟انجامش بده اهمیتی نمیدم چه اتفاقی برای من بیوفته،اهمیتی نمیدم اگه بمیرم!تو که قانع شده بودی..!خواهش میکنم...فقط انجامش بده...ببین اون چی میخواد.خب؟اون موجود،اون...
چارلی ناراحت به رهام نگاه میکرد، رهام قبل از این که چارلی چیزی بگه داد زد:نه!شما نمیتونین برای من تصمیم بگیرید!باید!بذاری!باید!اون!اون نمیتونه
نفس کم آورد،میلرزید اما همچنان داد میزد:اون نمیتونه اینکارو با من بکنه!فقط با چهارتا کلمه؟!نه!نمیتونه همینجوری فقط تسلیم شه!اون نباید تسلیم شه!...شما ها هم نباید تسلیم شین!اصلا اون پیشگویی!شما هم اون پیشگویی رو خوندین!نمیشه این آخرش باشه!
رهام میتونست تاسف بقیه رو حس کنه.اما اهمیتی نمیداد. قبل از این که اشکهاش سرازیر شن،با آستین پاکشون کرد،دست پریزادو فشرد.به چهرش نگاه کرد.نمیتونست همین جوری تموم شه...
بعد از مکث طولانی تذرو گفت:باشه.
همه شکه شدن.کیان با اعتراض به تذرو داد زد:دیوونه شدی؟!نه!
تذرو چشم غره رفت بهش و به رهام گفت:باشه،تلاشتو بکن.اما فقط دو دقیقه وقت دارین. اگه چارلی موفق نشد ما سریع جداتون میکنیم،خب؟
رهام با جدیت سرشو به علامت مثبت تکون داد.چارلی با نگرانی برگشت سمت تذرو:درد داره...من...شاید...من هنوز...تو که میدونی؟
تذرو دستشو رو شونه چارلی گذاشت: آروم باش.اتفاقی نمیوفته...فقط حواستو جمع کن.روی خودت متمرکز شه و اطرافتو فراموش کن.مراقب باش.اگه احساس کردی داره از کنترلت خارج میشه بی خیالش شو.خب؟
چارلی سر تکون داد و نفس عمیقی کشید.رهام دست پریزاد رو محکم تر گرفت،چارلی چشماشو بستو دستشو گذاشت روی پیشونی پریزاد.
اول همه چیز خوب پیش میرفت.نور سفیدی بین دست رهام و پریزاد میدرخشید.همه چیز خوب پیش میرفت. بعد از یک دقیقه چارلی در حالی که میلرزید گفت:تذرو...
رهام در حالی که چشماشو بهم میفشرد،داد زد:مشکلی نیست!!ادامه بده!
رهام قرمز شده بود.لباشو از درد بهم میفشرد. قطره ی اشکی آروم از گوشه چشمش پایین اومد.شمیم با عصبانیت به تذرو گفت:نمیخوای جلوشو بگیری؟!
تذرو ساکتش کرد:هنو سی ثانیه مونده...
چارلی نفس زنان زمزمه کرد: تذرو...
تذرو دستشو گذاشت رو شونه چارلی: متمرکز باش،تو میتونی!
چارلی نفس عمیقی کشید و چشماشو بیشتر به هم فشرد.
رهام فریاد های درد آورشو تو گلوش خفه میکرد،عرق سردی روی پیشونیش نشسته بود،با این حال سعی میکرد دردشو قایم کنه.
شمیم اخم کرد و رفت بیرون.نمیتونست بیشتر اونجا وایسه و درد کشیدن رهامو ببینه.
گریه هاش بند نمیومدن. اگه اتفاقی میوفتاد...نه... نمیتونست دو دوست رو همزمان از دست بده...
یه هو...
صدای فریاد اومد. نه... شمیم جرعت داخل رفتن رو نداشت...
کیان اومد بیرون. صورتش مثل گچ سفید شده بود. شمیم منتظر بود چیزی بگه. منتظر بود بگه،همه چیز درست شده...
اما کیان چیزی نگفت.شمیم به چشماش نگاه کرد.کیان سرشو برگردوند. شمیم جلو ی دهنشو گرفت... نه...
کیان میلرزید،داد میزد،که شاید بتونه بغض تو گلوشو خالی کنه،اما... داد زدن هیچ کمکی نمیکرد... فقط حالشو بد تر میکرد...زد زیر گریه.
تذرو روی زمین نشسته بود. صدای هق هق های کیان و شمیمو میشنید. اون چی کار کرده بود؟ اون میدونست احتمال موفقیت چارلی فقط بیست درصده...فکر میکرد میتونه جلوشو بگیره.اما همه چیز دوباره خراب شده بود...
دکتر چارلی رو تکون میداد،مدام داد میزد:چارلی! بسه!بسه!
چارلی بالاخره چشماشو باز کرد،نفس نفس زنان گفت:کار کرد؟!
دکتر با ناراحتی گفت: چارلی...میخوام که بدونی...این تقصیر تو نیست.نباید خودتو سرزنش کنی...
چارلی شکه شده بود.خیره به دکتر نگاه میکرد.دکتر آروم صداش کرد:چارلی؟!
تذرو سرشو بلند کرد،دکتر هول کرده بود:تکون نمیخوره...
نگاه سریعی به کسایی که کنار رهام و ثمین بودن کرد.هیچ کس نمونده بود.
دکتر شروع کرد داد زدن:تینا،بیا کمکم،ایمان خودتو جمع کن بیا اینجا!
ایمان با گیجی به دکتر نگاه کرد،دکتر داد زد:اینجا الان!!!
ایمان اشکاشو پاک کرد اومد سمت دکتر.دکتر نبض چارلی رو گرفت،دستشو رو پیشونیش گذاشت،تند تند حرف میزد:وقت نداریم،باید سریع باشی،سنکوب کرده!

تینا شروع کرد به ماساژ قلب،دکتر چشماشو بستو دستشو گذاشت رو سر چارلی.نور آبی درخشید،دکتر دستشو برداشت.با نیرویی که دکتر بهش بخشیده بود حتما حالش خوب میشد. رفت سر رهام،یکی از درمانگرا در حالی که نبض و مردمک هاشو چک میکرد توضیح داد: نبضش پیدا نمیشه،رنگ صورتش تغیر کرده،مردمک هاش گشاد شدن...نفس نمیکشه...
دکتر دستشو گذاشت رو قلبش:ایست قلبیه!باید...
اما دیگه دیر شده بود.

مدتی گذشته بود...سکوت اتاقو پر کرده بود...
همه نشسته بودن...هیچ کس نمیدونست چی کار کنه...دکتر کنار چارلی نشسته بود،به چارلی سرم زده بودن...حالش خوب میشد...تب ثمین قطع شده بود،حالش بهتر بود...اما رهام...
شمیم وارد اتاق شد.چشماش پف کرده بود،اما هنوزم نمیتونست جلوی اشکهاشو بگیره.به تذرو نگاه کرد.تذرو سرشو پایین انداخت، سعی میکرد از نگاهش دوری کنه.
دو بدن بی جون جلوی روشون افتاده بود. رهام و پریزاد... دست پریزاد هنوز تو دست رهام بود...صورت رهام مثل صورت پریزاد سفید شده بود،بدن هاشون تکون نمیخورد. نفس نمیکشیدن.
شمیم امیدوارانه به دکتر نگاه کرد: خب؟چرا همین جوری نشستین؟میتونی کاری کنی درسته؟...
دکتر با ناراحتی زمزمه کرد:متاسفم...
نه...این نمیتونست آخرش باشه...
***
-این آخرش نیست.
این صدای کی بود؟...
رهام چشماشو باز کرد.جا خورد. کور شده بود؟ چرا هیچی رو نمیدید؟ سیاهی عجیبی دورشو پر کرده بود.سعی کرد حرف بزنه اما صدایی از گلوش در نمیومد.بلند شد. نه...نمیتونست بلند شه،جسمی وجود نداشت.مثل این بود که از یه دریچه کوچیک به بیرون نگاه کنه.
-سلام.
رهام ترسید...صدا از نزدیکی خودش میومد،اما نمیفهمید از کجا.
-تو باید به من کمک کنی.
رهام دقت کرد،چرا صدا اینقدر آشنا بود؟
ناگهان همه چی عوض شد،همه چی دور هم چرخید،تا این که رهام خودشو زیر یک نور زرد،محاصره شده در تاریکی یافت.نفس عمیقی کشید.چه اتفاقی داشت میوفتاد؟آخرین چیزی که یادش میومد، دست پریزاد بود،و درد عجیبی که توی قفسه سینه اش پیچید،انگار داشت میمرد...آیا او مرده بود؟!
صدا خندید: نترس تو هنوز نمردی.
رهام با ناباوری صدارو تشخیص داد...پریزاد؟
پرسید:تو...کی هستی؟
صدا جلو تر اومد: تو اول میخواستی منو ببینی،حالا حتی منو نمیشناسی؟
چی؟رهام حتی نمیدونست کجان...چطور میتونست اونو بشناسه؟
شکه شد...همه چیزو کنار هم قرار داد...
چارلی موفق شده بود.
صدا سمت نور اومد: درسته،من جیاس هستم.
***

an angel(in persian)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora