29:هیچ راهی نیست؟

240 25 3
                                    


ثمین از خواب پرید،نفس نفس میزد...انگار که خواب بدی دیده باشه...
نگاهش رو چرخوند،و روی ما گیر کرد...همه خواب بودن.رهام نا خواسته سمت من چرخیده بود،بال من روی رهام بود،ما در فاصله ی کمی بهم خواب بودیم؛ثمین اخم کرد...با خودش فکر میکرد:"چرا؟چرا همیشه یه قدم عقب ترم؟اگه زودتر میرفتم پیش پریزاد،امکان داشت کسی که الان کنارشه من باشم؟!فقط اگه رهام...آه...چقدر احمقم..."
بلند شد و رفت بیرون...ذهنش درگیر بود...
یاد دیشب که میوفتاد ترس تمام وجودشو پر میکرد...چجوری تونسته بودن پیداش کنن؟!وقتی آریسا بیهوش شده بود به انبار حمله کرده بودن!وقتی به حرفای دیشب سایه ها فکر میکرد وحشت میکرد،اونا میخواستن آریسا رو بکشن!گفتن همشونو میکشن!!دختر طفلک اون که گناهی نداشت!نه،نمیذاشت این اتفاق بیوفته،باید کار درست رو میکرد...این اصلا درست نبود.اما...از کجا میفهمید کدومشون درسته؟!...
پاش هنوز از دویدن دیشب درد میکرد،چه فرار سختی بود.نباید اونجوری میومد وسط جمعیت!اما...ترسیده بود...
حالا باید بهشون چی میگفت؟حالش از هرچی دروغه بهم میخورد...تا کی باید دروغ میگفت؟!
خورشید تازه طلوع کرده بود،شهر هنوز خلوت بود.آره تنها جایی که امن بود همین جا بود.تنها خونه ای که ثمین داشت....
صدایی از کنارش گفت:بیدار شدی؟!
ثمین با صدای تذرو از جا پرید:ها؟آره...
تذرو:بقیه هنوز خوابن؟
-آره...
تذرو نگاهی به ثمین کرد و آروم گفت:چه اتفاقی افتاده ثمین؟اون دختر-
ثمین سریع برگشت سمت تذرو و ساکتش کرد،آروم گفت:سسس،بهت میگم،فقط اینجا نه...
بردش تو راهرو ی اتاق درمان،برای هزارمین بار بیرون رو نگاه کردو همون چیزی که به ما گفته بودو برای تذرو تعریف کرد.تذرو با جدیت گوش دادو آخرش گفت:که اینطور...حالا میخوای چیکار کنی؟اگه بقیه بفهمن-
-نه،بقیه نباید چیزی بفهمن...خواهش میکنم به هیچ کس چیزی نگو...فعلا...به من اعتماد کن.باشه؟!اگه چیزی پرسیدن فقط بهشون بگو اون مریضه و از تو جنگل پیداش کردمو نتونستم ولش کنم...بهشون بگو بهتره کسی رو نبینه،چون از وجود پریا چیزی نمیدونه...
تذرو سر تکون دادو گفت:باشه.
ثمین زد به شونش و روشو برگردوند،تذرو که حالت نگران چشم های ثمینو میدید،دلش میسوخت،میدونست چقدر بدون استادش تنهاست...
با صدای گرمی گفت:اینقدر نگران نباش...همه چیز درست میشه.تو داری کار درستی انجام میدی.
ثمین لبخند مصنوعی زدو با خودش گفت که کاش حرف تذرو درست باشه...
تذرو با نگرانی ادامه داد:راستی...حال پریزاد چطوره؟هنوز بهش چیزی نگفتی؟
ثمین با گیجی سر تکون داد:نه...رهام هم ساکت مونده...مطمعنی حرفامونو شنیده اون موقع؟!...
تذرو اخم کرد:نمیدونم...کاری هم از دستش برنمیاد پسر بیچاره.
ثمین با عصبانیت گفت:چرا؟مگه هر چی اون دروازه احمق نشون بده ما باید باور کنیم؟!من نمیذارم اتفاقی برای پریزاد بیوفته...
-البته...هر وقت تصمیم داشتی مراقبش باشی به من خبر بده!حتما تشویقت میکنم!
تذرو چشماشو گردوند و ثمین با اخم بهش نگاه کرد در حالی که تو دلش واقعا نگران بود...نکنه چیزی که دروازه نشون داد واقعی باشه؟!نکنه پریزاد...واقعا...داره میمیره؟...
***
خمیازه ای کشیدم و چشمامو باز کردم.قلبم...داشت... می ایستاد...
رهام هم آروم چشماشو باز کرد.چند بار پلک زد...نزدیک بود جیغ بزنم!ما چرا اینقدر بهم نزدیک بوردیم؟!!
برای چند لحظه فقط بهم خیره شده بودیم...چی باید میگفتم؟!...صورتشو نزدیک تر آورد،نفس گرمش به چونم میخورد.چشماش هنوز خواب آلود بود.مژه هاش چقدر بلند بودن...چشماش...وایی...چشماش...
رهام لبخند زد...نفس لرزانی کشیدم...باید چیکار میکردم؟!
آروم زیر لب گفت:باید بیدار شم...
خشکم زده بود.یعنی فکر کرده بود خوابه ؟... چشماشو بست...
واقعا فکر کرده بود داره خواب میبینه؟!...لبخند زدم.چقدر خوب...دیگه لازم نبود چیزی بگم.باید بلند میشدم...باید بلند میشدم...نمیشد زمان همونجا وایسه؟...
چشمامو بستم...نفسش هنوز به چونم میخورد...
باید بلند میشدم...
-پریزاد؟پریزاد؟نمیخوای پاشی؟!
صدای شمیم از بالای سرم میومد سریع چشمامو باز کردم.رهام نبود.زودتر از من بلند شده بود؟!بلند شدم نشستم.به اطرافم نگاه کردم.روی تخت بودم.روی تختِ کنارِ آریسا.آریسا هنوز خواب بود،چجوری اومده بودم اینجا؟!مطمعنم روی زمین بودم...!
شمیم رو به کیان و ایمان که کنار هم غش کرده بودن آروم گفت:هوووییی شما دوتا!باز خوابیدین!پاشین دیگه کار داریم!
چشمامو مالیدمو بالهامو تکون دادم:شمیم رهام کجا-
-اینجام.
سریع برگشتم سمتشو چشمام گشاد شد.لبخند زد:صبح بخیر.
نکنه اون منو گذاشته اینجا؟!...شمیم نگاهی به من انداختو سر تکون دادو باز آروم گفت:نگاه نگاه...خواهشا اینقد ضایع نباشین!این وسط حالا...
سرخ شدم و دستشو نیشگون گرفتم،رهام میخندیدو بی توجه به شمیم که همچنان غر میزد،سینیِ پر از لیوانی که دستش بود و گذاشت رو میز گوشه دیوار،دوتا از لیوانارو برداشت و اومد سمت ما،همچنان با لبخند به من خیره شده بود،سرمو انداختم پایین،نصف حرفای شمیمو نمیشنیدم.رهام لیوان هارو سمت منو شمیم گرفتو رو به شمیم زمزمه کرد:صبح شما هم بخیر. به جای غر زدن چایی بخور،تا من این دوتا رو بیدار کنم.
شمیم چشم غره ای به رهام رفتو گفت:ممنون،اما اینا به این راحتی ها بیدار نمیشن!وگرنه تا الان ده بار بیدارشون کرده بودم!
رهام خندید:شرط میبندی؟!
ما تعجب کردیم،رهام رفت سمت اون دوتا،یه لنگه پاهای چفتشونو گرفت،رو به ما گفت:میخوام انتقام دیروزو بگیرم.
ما با تعجب ریز ریز خندیدیم،یاد قیافه ی خسته ی رهام و چرت زدناش سر میز افتادم،خب،شاید حق داشت انتقام بگیره!
رهام یکی از لیوانا رو برداشتو ریخت تو پاچه ی هر دوشون،ایمان سریع چشماش باز شدو به خودش میپیچید که یخ هارو از شلوارش در بیاره،اما کیان اصلا بیدار نمیشد!ما غش کردیم از خنده،ایمان اینقد شکه شده بود که صداش در نمیومد!
رهام بقیه یخ ها رو ریخت تو یقه ی کیان و به محض باز شدن چشماش،دهنشو گرفت که سروصدا نکنه،کیان هم بلافاصله بلند شدو شروع کرد زدن رهام!رهام میخندیدو جاخالی میداد،ماهم جولوی دهن هامونو میگرفتیم که صدامون آریسا رو بیدار نکنه.کی فکرشو میکرد دوباره بتونیم اینجوری بخندیم...
بعد از این که یکم از چاییمو خوردم،برگشتم سمت دخترک، دستشو گرفتم...اولین بار که بعد از تبدیل شدنم بیدار شدم،چقدر وحشت داشتم،چقدر تنها بودم...
بدون این که من چیزی بگم همه دور آریسا جمع شدن...انگار دوباره به یاد آوردیم کجاییمو چه اتفاقایی افتاده ...
کیان گفت:بیدار نشده هنوز؟
شمیم چپ چپ نگاش کرد:مگه نمیبینی؟
شمیم،خیلی نگران و عصبی بود،شاید این جریان براش زیادی بود...
ایمان گفت:وقتی بیدار شه حتما خیلی میترسه...
دست دخترکو محکم تر گرفتم:خیلی...
رهام گفت:نباید بیدارش کنیم؟!
گفتم:نمیدونم...
کیان با تعجب:راستی ثمین کجاست؟!!
همه اینور اونورو نگاه کردیم،یه هو ثمین کنار کیان ظاهر شد.همه از جا پریدیم.کیان:اَه!!مث آدم بیا!نمیشه!!؟ثمین لبخند زدو بی توجه به کیان به دخترک نگاه کرد:باید کم کم بهوش بیاد.به دکتر گفتم -
با صدای ناله های آروم دختر همه ساکت شدیم،ثمین،کنار من،پایین تخت نشستو به صورت دختر خیره شد...
چرا اینقدر حالم بد بود؟...
پلک های دختر تکون میخوردن.
با خودم گفتم حتما خیلی هیجان زدم،قلبم خیلی تند میزد...
با دست آروم میزدم به قفسه سینمو سعی میکردم نفس بکشم،رهام بهم نگاه کرد...
یه دفعه چشمای دختر با وحشت باز شدن.
آخرین چیزی که فهمیدم فریاد های رهام بودو هجوم دستاش سمت من...
***
ثمین اونده بود بیرون،گریه میکرد،احساس تاسف میکرد،چه کاری از دستش برمیومد؟شاید باید به حرفای اون گوش میداد...
آزور رو دید که آروم سمتش میومد،اشکاشو پاک کرد،اون نباید چیزی میفهمید.
آزور با تمسخر گفت:اتفاقی افتاده؟!
ثمین خنده ی عصبی کرد:نیوفته عجیبه.
آزور جدی شدو یه قدم جولو اومدو آروم،اما با لحن تهدید آمیزی گفت:ببین پری کوچولو،حتی یه لحظه هم فکر نکن من این مزخرفاتی که گفتی رو باور میکنم-
-چه اهمیتی داره؟
آزور اخم کرد،ثمین ادامه داد:کسی چه اهمیتی میده تو باور کنی یانه؟!
آزور دندوناشو بهم فشردو دستشو گذاشت رو شونه ی ثمینو کشیدش جولو تر و تو گوشش زمزمه کرد:فکر نکن من فقط به حرف چند تا پریِ پیر و خرفت که هیچی گوش نمیدن عمل میکنم و میذارم اون دختره پریزاد اینجا بمونه و هر کاری که بگن میکنم.
ثمین پوزخند زد،دستشو گذاشت رو شونه ی آزورو زمزمه کرد:ووه،هنوز نفهمیدی؟!اونی که پیرو خرفته تویی؟؟!(آزور عصبی شدو خواست هلش بده،اما ثمین نگهش داشتو ادامه داد)و اگه فقط انگشتت به پریزاد بخوره...
بعدم هلش داد عقبو پوزخند زد:میتونی بدترین پایان رو برای خودت تصور کنی!
وبی توجه به آزور سمت اتاق قدم برداشت...توی راهرو ایستاد،کنار در...نمیتونست بره تو...صدای ناله ها ی شمیم شنیده میشد...
درد...چقدر زیاد بود...همه چیز چقدر سخت بود...همه چیز چقدر پیچیده بود...
مدام زمزمه میکرد: واقعا معذرت میخوام...پریزاد...تنهام نذار...لطفا...هر کاری میکنم...فقط لطفا...
ثمین اشکهاشو پاک کرد،برای هزارمین بار این حس تکراری رو داشت...
حس تنفر از خودش برای این که نمیتونه کاری برای من بکنه...با خودش میگفت واقعا هیچ راهی نیست؟!واقعا...این...آخرشه...؟
چشماشو بست و خودشو غیب کرد...شاید اینجوری شرمندگیش رو ، ناراحتیش رو پنهان میکرد...
از همه...
حتی از خودش...
***

an angel(in persian)Onde histórias criam vida. Descubra agora