فصل 3

516 39 8
                                    

چند روز قبل:
________

یک روز خسته کننده دیگه دقیقا مثل هر روز دیگه ای تو زندگیم به نظر میومد...دیر بود،نزدیک ظهر.اما من تازه بیدار شده بودم.ابی به صورتم زدم و بیرون رفتم.هوا خوب بود،اما ابری بود و این بیشتر دل منو ابری میکرد.

شاید میتونست بخاطر پرنده ها لذت بخش باشه،اما برای من هر روز همین جور بود...هر روز و هر روز صدای پرنده ها رو میشنیدم و حسرت میکشیدم که چرا با این که پرواز میکنم،نمیتونم به خوشحالی اونا باشم...

بعد از خوردن یه تیکه نون و یه لیوان اب،دوباره برایه هوا خوری رفتم بیرون.هر روزیا میدویدم یاپرواز میکردم و سعی میکردم قوی تر باشم.تند میدویدم ولی هنوز برای پرواز به مدت زیاد حاضر نبودم.به نظر خودم مفید ترین کارم تو کل روز همین بود.

هنوز کامل اوج نگرفته بودم که به درختای وسط جنگل رسیدم،اتفاقی لابه لای درختا رو دید زدم و چیزی رو دیدم که اصلا انتظارش رو نداشتم.

یک پسر داشت از دست 4 نفر که خیلی گنده تر از خودش بودن،و به نظر من که قیافه های عصبانی و وحشتناکی داشتند،فرار میکرد.اصولا هیچ کس تا این حد توی جنگل نمیاد.دلیل اولش اینه که منطقه ممنوعه ست.برای وجود حیوانات وحشی!دلیل دومشم اینه که راها فوق العاده پیچیدندو با وسعتی که منطقهداره،امکان گم شدن زیاده.اصلا برا همینه که جای من امنه.

از سر کنجکاوی،با حفظ فاصله دنبالشون رفتم.اونا همچنان دنبال پسره میدوییدند اما او سریع تر بود و ازشون جلو میزد.یه کم بعد اون خیلی ازشون جلو افتاد طوری که دیگه نمیتوانستن اون رو ببینند.

داشتم با احتیاط دنبالش میرفتم که متوجه چیزی شدم.اونداشت نزدیک محوطه ی خطرناکی میشد! داشت دقیقا سمتی میرفت که دهانه گودالی که به طور عجیبی تهش باتلاق بود تو اون منطقه قرار داشت.دهانه گودال کوچک بود اما داخلش به اندازه ای بود که دست کم 8 نفر جا میشدند.نمیدونستم چجوری یه همچین چیزی ممکنه اما،خب.بود و اونقدرم تاریک بود که چشم چشمو نمیدید.قبلا اونجا رفته بودم. البته فقط از بالا نگاهش کرده بودم.همیشه حرفش توی ده بوده که تو این حوالی یه همچین گودالی هست اما از بس دهانه اش مخفی بود که فکر نکنم کسی از محل دقیقش خبر داشته باشه،به غیر از من.نگران بودم که نکنه اون بدون این که بدونه جونشو از دست بده!

همچنان دنبالش کردم تا به همون گودال رسید نزدیک بود لیز بخوره که خودشو کنترل کرد و وایستاد.یه نگاه به گودال کرد و نگاهی به پشت سرش،یه دفه...خودش رو تو گودال انداخت!نزدیک بود جیغ بزنم که اونو منصرف کنم اما قبل از اون که صدام دراد پرید تو!از اونجایی که فکر نمیکردم کاری ارزش اینو داشته باشه که ادم مرگ تدریجیو خفگی تو باتلاقو به زندگی ترجیح بده،به این نتیجه رسیدم که یارو قطعا چیزی راجع به این نمیدونه که داره دستی دستی جونشو از دست میده!

an angel(in persian)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora