فصل 20:پرچین

270 31 3
                                    

***

ثمین با عجله از من دور میشد تا جایی که مطمعن شد صداشو نمیشنوم.با این که نفس نفس میزد پرسید:کجایین؟!

صدای دست زدن اومد:نمیدونستم این قدر خوب بلدی دروغ بگی!

قیافه ثمین با یاداوری همه دروغ ها و داستان هایی که برای من سر هم کرده بود،دوباره رفت تو هم...چکار میتونست بکنه؟چاره ای نداشت!بیچاره مادر شمیم...هیچکس تصورشم نمیکرد ثمین بتونه همچین چیزایی از خودش در بیاره...حتی من...

صدای دیگه ای ادامه داد:فکر درستی بود که درباره ما چیزی نگی.میدونی اگه میگفتی هیچکدوم زنده نمیموندید.

یکی از سایه ها که صدای زیر تری داشت،گفت:فعلا اون قضیه مهم نیست.حرفی که نزد.خوبه،اون کم کم داره بهت اعتماد میکنه...دیگه لازم نیست کاری بکنی.

ثمین با انزجار گفت:دیگه کاری باهامون نداشته باشین!الان تحت کنترله!ولمون کنین!

صدا گفت:نگران نباش!ما فقط با تو کار داریم!فعلا کارتو خوب انجام دادی!داره دنبالت میگرده!بهتره بری!

و ثمین تنها موند.باید چیکار میکرد؟آروم شروع به قدم برداشتن کرد... احساس میکرد ادم وحشتناکیه...البته اون که ادم نبود...

***

-ثمین؟ثمین؟کجایی؟مسخره بازی در نیار!کجایی؟!

این واضح بود که من تو جنگل گم نمیشدم.من جنگلو مثل کف دستم میشناختم!بعید بود ثمین هم منو گم کنه،پس کجا بود؟چرا یه هو غیبش زد؟اون پشت من بود،پس چرا یه هو رفت؟!کم کم داشتم مشکوک میشدم.نکنه همه کاراش نقشه بوده؟اما چرا باید نقشه بکشه؟...

تو همین فکر بودم که یه هو کنار گوشم داد زد:هی!

از جام سه متر پریدم هوا!جیغ زدم:بی شعور سکته کردم!

ثمین قهقهه میزدو بین خنده هاش میگفت:باید...قیافه خودتو میدیدی!

دست به سینه و با اخم جولوش وایسادمو نگاش کردم.چه قدر اشنا بود...چه خوب...حداقل خنده هاش درست مثل قدیم بود...همون طوری که قبلا یادم میومد...نا خوداگاه به این فکر کردم که رهام هم همین طوری میخنده یا نه؟اخم های صورتم باز شدن و رفتم تو فکر که خنده های رهام یادم بیاد.در همون لحظه نگرانی عمیقی کل وجودم در بر گرفت...چجوری تازه الان یادم افتاد؟رهام حالش خوب بود؟امیدوار بودم تا الان رسید باشن...آره، باید تا الان حالش خوب شده باشه...

خنده های ثمین کم و بیش تموم شده بودو داشت با لبخند به من نگاه میکرد.پرسیدم: جایی که داریم میریم،دکتر هست؟

ثمین با تعجب گفت:اره...چطور؟...

-هیچی...اخه رهام...

لبخندش محو شدو اخم کرد:نگران نباش...اونا کارشونو بلدن...درمانگرای خوبی اونجا هستن...چه یه هویی...

an angel(in persian)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora