فصل 16:سیاهی

274 30 7
                                    

مثل بچه ای که مامانشو گم کرده،گریه میکردم.هر کلمه ای که میگفت قلبم تیر میکشید،نمیتونستم نفس بکشم.نمیدونستم برای چی گریه میکنم...

-گریه نکن!

قلبم درد میکرد...گلوم اونقدر تنگ شده بود که احساس میکردم دارم خفه میشم...هیچی نگو...خواهش میکنم...بزار اروم شم...دلم میخواست اینارو به رهام بگم.اما نمیتونستم حرف بزنم.باید از چشمام میخوند!اما چرا به حرفم گوش نمیکرد؟چرا فقط همین یه جمله رو میگفت؟

-گریه نکن...

حال عجیبی داشتم.قلبم تیر میکشید...

-عیبی نداره...

نگاش نمیکردم.اونقدر حالم عجیب بود که احساس میکردم به هیچ وجه نمیتونم نگاهش کنم.اما یه چیزی...چرا صداش میلرزید؟

-عیبی نداره...طبیعیه...منم قلبم درد میکنه

هیچی نگفتم،چی میتونستم بگم؟او ادامه داد:ببخشید که به جز این نمیتونم چیزی بگم...اخه...هنوز، اونقدر گیجم که...فقط، نمیدونم چی باید بگم...اما...خواهشا دیگه...گریه نکن

نفس عمیقی کشیدو زمزمه کرد:اگه گریه نکنی...حالم بهتر میشه...احتمالا...

اشکامو با استینم پاک کردم.زیر چشمی نگاش کردم.چرا...چشماش اینقدر قرمز بود؟انگار فهمید دارم نگاش میکنم و چشماشو بست...اما فایده نداشت.اشکهاش گونه هاشو خیس کرده بودن...اونم گریه کرده بود...اما مگه من اینقدر...-

-سلام.

این صدا صدای رهام نبود.رهام اصلا حرف نمیزد...

دورو برمو نگاه کردم.چیزی که میدیدم باور نمیکردم.حتما داشتم کابوس میدیدم...مگه ممکن بود؟...

رهام گفت:تو؟...

ناخدااگاه گفتم:ثمین...

چشماش گرد شدن و با دهان باز به رهام زل زد...

ثمین...اره.خودش بود...کسی که انگار برادر دوقولوش کنارم نشسته بود.اولش اینقدر تعجب کردم که دهانم باز مونده بود،اما بعد همه چی رفت کنارو حس عجیبی از ته دلم جوشید:عصبانیت...

بزرگ شده بود.هردومون بزرگ شده بودیم...منم اونقدر بزرگ شده بودم که بتونم عصبانیتمو تمام و کمال،نشونش بدم.وقتی همه چی رو یادم اومد،اینم یادم اومد که اینقدر ازش عصبانی بودم که ارزو میکردم فقط یه بار دیگه ببینمش که بتونم تمام عصبانیتمو سرش خالی کنم،و بعد از اون،دیگه برام ارزشی نداشت!خب،ارزوم براورده شده بود.شاید خیلی زیاده روی میکردم.اما دست خودم نبود.نباید به زور خودشو وارد زندگی من میکرد!

برای مدت طولانی هیچ صدایی تو اتاق نبود.انگار صدای کل دنیا قطع شده بود.تصمیممو گرفتم.اصلا برام مهم نبود اون چه جوری اومده اینجا یا چه جوری منو پیدا کرده،اون لحظه فقط یه چیزو میدونستم،من عصبانی بودم!

an angel(in persian)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora