فصل ۱۱:جیاس

302 29 3
                                    

صدای قدم هاش هی نزدیکتر میشد.به پله ها رسید.بدون هیچ حرفی اومد بالا.

با خودم فکر میکردم یعنی میشه رهام نباشه؟...یعنی میشه یکی دیگه باشه؟اما اخه کی اینجا میومد؟این نفر یا رهام بود یا هیچکس...به جز این دوتا،کسی نمیتونست باشه.

قدم ها یکی یکی پله ها رو طی کردن و بالاخره یه صورت مشخص شد...البته که اون رهام بود!اما یه کمی که جلوتر اومد...از وحشت جیغ کشیدم.من اشتباه میکردم.

اون گفت:بالاخره رسیدی؟این بدنو از کجا اوردی؟

و مردی که روبه رو وایساده بود گفت:نمیتونست تصمیم بگیره،منم کمکش کردم...راستی...دلم برات تنگ شده بود جیاس!

پس اسمش جیاس بود.چه قدر بی معنی و عجیب غریب...اما اصلا برام اهمیت نداشت.اون لحظه فقط عصبانی بودم.از درون گریه میکردم...چشمهای قشنگ رهام حالا تبدیل شده بودن به دوتا چشم ابی بی احساس و خالی مثل چشمهای طوسی اون...اون موجود که حالا بدن رهامو تصرف کرده بود،به طرف من اومد.سعی کردم بزنم تو گوشش اما نشد...با چشمای ابی وحشتناکش به من(البته به اون)زل زده بود.با عصبانیت داد زدم:عوضی چندش!از بدنش برو بیرون!گورتو گم کن!برو گم شو!

توی ذهنم صدای جیاس(موجودی که تو بدن من بود)اومد که گفت:هوی.حواست باشه چی میگی!اینقدرم داد نزن!

قهقهه ای از روی عصبانیت زدمو گفتم:اهو!پس شما ها هم احساس سرتون میشه!چه مسخره!شما انگل ها فقط بلدین زندگی بدزدین.

-نمیخوای بس کنی نه؟

-میخوای بگی دروغ میگم؟!اگه خودتون عرضه داشتین زندگی کنین که دیگه مال یکی دیگه رو نمیدزدیدین!انگلای کثافت(دوباره چشمم به چشمای رهام افتاد وجیغ زدم)از بدنش برو بیرون!

فهمیدم که جیاس اخم کرد و روشو برگردوند.انگار براش سخت بود که تو ذهنم حرف بزنه چون بعد از یکی دو جمله کم اورد و اروم گفت که اون نشنوه:داری دوباره عصبانیم میکنی!

-من که نفهمیدم اگه عصبانی شی میخوای چیکار کنی؟!بزن منو بکش بهتر از اینه!

پوزخندی زد و زمزمه کرد:چرا تو؟یکی بهترو میکشم.

برگشت و دوباره به رهام نگاه کرد. وحشت کردم:نه!کاری بهش نداشته باش!

دوباره با تلاش زیادی تو ذهنم گفت:اگه یه دور دیگه حرف بزنی بهت قول میدم اولین چیزی که گیرم میاد میکنم تو قلبش!و اصلا هم نگران سیرِن نباش!اون بازم تو بدن رهام زنده میمونه.فقط وقتی بیاد بیرون دیگه رهامی وجود نداره!حالا دیگه ساکت باش.

هنوزم گریه میکردم...بی انصافی بود.من هیچ کاری نمیتونستم بکنم!...اما شاید اگه فکر میکردم یه راهی پیدا میشد یا یه اتفاقی میوفتاد تا هر دوتا مونو نجات بده.پس تصمیم گرفتم ساکت باشمو فکر کنم که شاید بتونم یه راهی پیدا کنم.

an angel(in persian)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ