فصل 35: شجاعت،اسم دیگر ترس

295 20 10
                                    

شخص بالا،تصویر ذهنی من از رُهام میباشد.:-) هیچ اجباری نیست که شما هم مثل من فکر کنید،چون خیلی اصرار شده بود،گذاشتم.در فصل های آینده هم منتظر عکس بقیه شخصیت ها باشید.:-)
_________________________________________

همه به دروازه نگاه کردن،یه نفر به سرعت سمت ما دویید:کمک!کمک!
نفس نفس میزد،آویزون باجاگوک شدو در حالی که دستشو میکشید تند تند شروع کرد حرف زدن:انفجار،من دویدم خبر...بدم....یه هو صدای انفجار اومد...ثمین و بقیه...اونا...هنوز...اونجان...باید بیاین-
باجاگوک دستشو آغاز کردو شونه های پسرو گرفتو تکونش داد:درست حرف بزن ببینم چی شده!نفس عمیق بکش از اول شروع کن!
پسر صاف ایستاد،ما دورش ایستاده بودیم.توضیح داد:ما گروه گروه جدا شدیم،ثمین...گفت که برگردیم سمت پناهگاه که صدای انفجار اومد،چند نفر از گروهمون برگشتن،من اومدم اینجا به شما خبر بدم،بقیه هم دارن میان.نمیتونستن تند بیان چون...
نگاهی به جمعیت پر تنش کردو رو به من آروم گفت:بچه ها رو پیدا کردیم.
نفس لرزانی کشیدم داشت شروع میشد.
آراس شکه شده بود:باید چی کار کنیم؟
آلتیا گفت:باید همه بریم-
دکتر حرفشو قطع کرد:نمیتونیم مردمو به حال خودشون بذاریم!
آراس گفت:اگه دوباره اتفاقی بیوفته چی؟اگه آدما دروازه رو پیدا کنن چی؟اگه سایه ها-
چیترا سرشو گرفت:هیس!ترو خدا همه چی رو بدتر نکن!
با جاگوک به زمین خیره شد:همه چی کی اینقدر پیچیده شد!اگه مردم بفهمن...
آراس ادامه داد:واقعا شاید بهتر باشه دروازه رو ببندیم به هر حال که نمیتونیم به ثمین و گروهش کمک کنیم!چه کاری از دستمون بر میاد؟
همه سکوت کردن.
پسر با تشویش تذکر داد:سریع تر اگه برای ثمینو بقیه اتفاقی افتاده باشه و آدما-
رهام آرومش کرد:نترس اتفاقی نیوفتاده براشون.(برگشت سمت بقیه اعضای محفل)چرا ترسیدین؟چرا جا زدین؟ شما نماینده این مردمین،بعد وقتی یه سری شون گیر افتادنو بهتون نیاز دارن،چی؟میخواین قایم شین؟اگه شما بترسین و کاری انجام ندین کی میخواد جلو بیاد؟هیچ وقت اوضاع درست نمیشه!اینقدر خودتونو عقب نکشین.باید بریم کمکشون!شما هر کدوم رهبر های خوبی هستین!چرا خودتونو دست کم میگیرین؟
همه به زمین خیره شده بودن،انگار دارن تنبیه میشن.به رهام خیره شده بودم.چجوری میتونست اینقدر خودشو خوب کنترل کنه؟...
چیترا آروم گفت:باید چی کار کنیم؟
رهام تند حرف میزد:به خودتون بیاین...شما از پس این ماجرا بر میاین!بوریس تو بهتر از همه این راه میشناسی نه؟میتونی پیداشون کنی درسته؟
بوریس سر تکون داد:میتونم امید هم با خودم ببرم،به دو گروه تقسیم شیم،احتمالا میتونیم پیداشون کنیم...
بوریس با شک به باجاگوک نگاه کرد،باجاگوک تایید کرد:برو!!
بوریس سریع دور شد.رهام ادامه داد:دکتر درمانگرای دیگه ای هم به جز تیم سه نفرت هستن؟
دکتر جواب داد:آره چند نفری هستن.
رهام سر تکون داد:جمعشون کن،باید وضعیتو بهشون توضیح بدی،جریان مثل آریسا خواهد بود،میدونی که؟
دکتر سر تکون دادو سریع بین جمعیت محو شد.
رهام به چیترا نگاه کرد:چیترا تو تیم خدمه رو خوب میشناسی نه؟میتونی بری اتاق...
نگاهی به من کردو برگشت سمت پسر که با استرس ایستاده بود:بچه ها چند نفرن؟
پسر ابروهاشو چین دادو مِن مِن کرد:تا جایی که ما دیدیم،...ام...چهار پنج تا؟آره بیشتر نیستن.
یه مکث به وجود اومد،رهام به من نگاهی کرد،سریع گفتم:تو اتاق درمان جا میشن.
سر تکون دادو رو به چیترا گفت:برین اتاق درمان و آماده کنین.
چیترا هم سر تکون داد و از جمع دور شد.رهام به آلتیا،آراس و با جاگوک نگاه کرد.همه منتظر بودن.رهام گفت:این مردمو میبینین؟همین الان تازه فهمیدن چیزی که فکر میکردن تا الان فقط یک افسانه ست،واقعیته،و پیشگویی که فکر میکردن ازشون خیلی دوره،داره اتفاق میوفته.حتما خیلی ترسیدن،شک و تردید هاشون بیشتر شده،اگه الان آرومشون نکنینو بهشون اطمینان ندید که میدونین دارین چیکار میکنین،دیگه نمیتونن بهتون اعتماد کنن و این ترس از بین میبرتشون.در نتیجه،با اطمینان حرف بزنین، محکم و قانعشون کنین که کار درستی دارین انجام میدیم...وقت زیادی ندارین.هر لحظه ممکنه بچه ها از راه برسن،وقتی اومدن،یه راست بیارینشون سمت اتاق درمان،ما اونجا منتظریم.
هر سه سر تکون دادن.آلتیا،صداشو صاف کرد و صاف ایستاد،و قبل از این که برگرده سمت مردم،به رهام لبخند زد.
هیچ وقت فکر نمیکردم پری ها اینقدر بترسن.مگه سایه ها چقدر ترسناکن؟!به رهام نگاه کردم،منتظر بودم حرف بزنه.ابروهاشو بالا داد:چیه؟
تعجب کردم:خب من؟...من چی کار کنم؟
رهام لبخند زد:هیچی.
اخم کردم:چی؟
رهام خندید:فقط پیش من باش.
دهنم باز موند:اوه اوه اوق.
رهام خندیدو اشاره کرد دنبالش برم،در حالی که حس میکردم گونه هام داره سرخ میشه و لبخند محو نشدنی در راه رو میدیدم،دنبالش رفتم،اکثر مردم حواسشون به حرفای آلتیا و آراس و باجاگوک بود و متوجه رفتن ما نشدن،اما وقتی مجبور شدیم از بینشون رد شیم،میتونستم صدای پچ پچ ها و حرف هاشونو بشنوم.
- فکر میکنی واقعیت داره؟
-شاید بخواد هممونو گول بزنه؟!
نمیخواستم گوش کنم.به ورودی اتاق درمان نگاه کردم،پسر بچه مو بوری دم ورودی ایستاده بود.از جمعیت دور شدیم.رهام وقتی نگاه خیره ام رو به پسر بچه دید،توضیح داد:اسمش چارلیه،اهل انگلستانه،قدرتش...اون قدرت...چجوری بگم،قدرتش...مثل فالگیرا میمونه...
خندیدم:خب؟دلت میخواد یه پیشگویی هم راجع به خودت بشه؟!
رهام لبخند زدو به سختی سعی کرد توضیح بده:نه،ببین،آم ...از بقیه داشتم میپرسیدم،گفتن...اون شاید بتونه کمکمون کنه.
ایستادم.منظورش چی بود؟
ادامه داد:جریان تورو تعریف کردم براش...گفت شاید بتونه با جیاس ارتباط برقرار کنه...
خشکم زد.خدا خدا میکردم فکرم درست نباشه.مثل این که نه...رهام جلوم ایستادو با قیافه ناراحتی ادامه داد:اگه باهاش ارتباط برقرار کنیم،شاید تونستیم بفهمیم جیاس چی میخواد و...
جیاس؟!راجع به همون جیاسی حرف میزد که من میشناسم؟!اون اینقد سادست که خودشو لو بده؟اونم به یه بچه؟اون هیولاست،یه هیولای خطرناک!خیلی خطرناک!
رهام صورتشو در هم کشید:میدونم میدونم میخوای بگی خطرناکه و این حرفا،از کیان پرسیدم،قول میدم خطری نداره،اون نمیتونه هیچ صدمه ای برسونه به کسی خب؟اگه از کنترل خارج شد،من هستم سریع جلوشو میگیرم.
سعی کردم دورش بزنم،نذاشتو ادامه داد:باید بذاری امتحانش کنیم!قول میدم اتفاقی نمیوفته،شاید این جوری بتونیم-
- نه!!رهام!نه!
سرم گیج میرفت.چشمامو بهم فشردم،رهام همچنان داشت اصرار میکرد:خواهش میکنم!من نمیتونم همین جوری دست رو دست بذارم!
اخم کردمو برگشتم طرفش:فکر میکنی من میتونم دست رو دست بذارم و ببینم یکی زندگیشو به خطر میندازه؟اون یه هیولاست!نمیتونیم اینجوری دست کم بگیریمش!اگه یه بلایی سر اون بچه بیاره چی؟اگه تسخیرش بکنه چی؟
رهام سعی کرد آرومم کنه:اون نمیتونه تسخیرش کنه،چارلی بهم اطمینان داد،به من اعتماد کن اگه یک درصد احتمال صدمه دیدنشو میدادم،اصلا قبول نمیکردم-
حرفشو قطع کردمو با قاطعیت تکرار کردم:نه!!
رهام ساکت شد،با عصبانیت قدم برمیداشتمو ازش دور میشدم.به ورودی که رسیدم،لبخند کوچکی به پسربچه زدم و رفتم تو.پسرک طفلک تمام مدت هاج و واج نگامون میکرد.دستمو به دیوار راهرو گرفتم،برای یه لحظه هیچ جا رو نمیدیدم.کمی بعد،حالم که بهترشد،رفتم تو اتاق.آریسا با پرستار تنها بودن،وقتی وارد اتاق شدم هردو داشتن میخندیدن.آریسا با دیدن من،خوشحال شد:سلام!کجا بودی؟گفتی زود برمیگردی...
لبخند غمگینی زدم:ببخشید،همه چیز یه جورایی...پیچیده شد...
آریسا آروم ادامه داد:نه عیبی نداره،تینا بهم توضیح داد.
به پرستار نگاه کرد.پرستار به من لبخند میزد،یادم افتاد،که حتی بعد از توضیح دادن همه چی و فرستادنش پیش آریسا،حتی اسمشو نپرسیدم.با شرمندگی بهش لبخند زدم.
آریسا پرسید:بقیه کجان؟وقتی نبودین یه کسایی اومدن اینجا،با من هیچ حرفی نزدن،فقط پچ پچ کردنو رفتن.
توضیح دادم:آره یه شرایطی پیش اومد اونا یه جورایی...مثل بزرگای اینجان.کسایی که اینجا رو اداره میکنن.نگران نباش،کاری...
نفس عمیقی کشیدمو دسته ی تختو گرفتم که نیوفتم.سخت نفس میکشیدم.
آریسا و پرستار با تعجب بهم نگاه کردن،آریسا گفت:حالت خوبه؟میخوای بشینی؟
به علامت منفی سر تکون دادم،داشت بازم اتفاق میوفتاد؟صدای قدم های رهام رو میشنیدم،سریع صاف ایستادم.
آریسا خودشو جمع کرد:سلام.
رهام جواب داد:سلام،حالت بهتره؟
آریسا سر تکون داد،رهام نگاهی به اطراف کرد:از جریان بقیه بچه ها خبر داری؟
آریسا با تعجب جواب داد:بقیه؟منظورتون چیه؟
برگشت سمت پرستار،تینا با شرمندگی شروع کرد ماجرای بچه ها رو براش توضیح دادن.
از گوشه چشم رهام رو میدیدم که سمت من قدم برمیداره.سعی کردم نفس های نصفه نیمه رو پنهان کنم.کنارم ایستاد و آروم در گوشم گفت:دارن میان.بقیه دارن کمکشون میکنن که بچه ها رو...
از درد دستامو مشت کرده بودم،دستام میلرزید.بهش نگاه کردم،به دستام خیره شده بود.سعی کردم بهونه بیارم:فقط یه کم...
رهام با عصبانیت،منو کشوند سمت تخت،بدون حرف نسشتم.
آریسا و پرستار،اصلا متوجه چیزی نشده بودن.تازه توضیح تینا تموم شده بود.آریسا سرشو گرفت:یعنی الان قراره همشون؟!اینجا؟...
رهام در حالی که داشت لیوان آبی رو که تازه پر کرده بود،به دست من میداد،با اخم توضیح داد:همه مردم موافقت کردن،فکر میکنیم این جریان به پری ها مربوطه.
به آریسا نگاه کردم،نفس عمیقی کشیدو گفت:کل این جریان پری ها به اندازه کافی سخت هست که آدم قبول کنه...حالا میگین یه سری دیگه قراره دردی که من کشیدم هم بکشن؟!!وحشتناکه! قراره اینجا بیان؟نمیشه من برم بیرون؟من نمیتونم...
آریسا چقد ترسیده بود...سرمو پایین انداختم.اینا همش تقصیر منه...اگه فقط اون موقع هوشیاریمو از دست نداده بودم...
رهام به آریسا نگاه کرد:هی،آروم باش!اونا هم مثل تو ان...فقط یه سری بچه ان،که نمیدونن درگیر چی شدن.(آریسا خودشو جمع کرده بود،میتونستم بگم حواسش پرته،رهام هم فهمیده بود ادامه داد)...آریسا،تو یادته چه دردی کشیدی درسته؟
آریسا چند با پلک زد،به رهام نگاه کردو به علامت مثبت سر تکون داد،رهام با لحن نرمی ادامه داد:این بچه ها به کمکت نیاز خواهند داشت که این دردو تحمل کنن.اونا هیچ گناهی نکردن...از این جریان هیچ چیزی نمیدونن.درست مثل تو.شماها هیچ تقصیری ندارین،هیچکس تقصیر نداره.همه ما ناخدآگاه،درگیر چیزی شدیم،که هیچ چیز راجع بهش نمیدونستیم.اونا به کمک ما نیاز دارن...به کمک تو نیاز دارن...
آریسا سرشو به زمین دوخت.شرمنده شده بود که چطور چند لحظه قبل ترسیده...
رهام گفت:تو باید پیششون باشی و کمکشون کنی،آرومشون کنی و دردشونو تسکین بدی.اینجوری از پسش بر میان...همون طور که ما به تو کمک کردیم.حاضری بهشون کمک کنی؟
آریسا،آروم گفت:چی کار باید بکنم؟
رهام لبخند مهربونی زدو گفت:فقط کافیه تنهاشون نذاری،دستشونو بگیری،همون طوری که پریزاد دست تورو یه لحظه هم ول نکرد...
آریسا نگاه پر محبتی به من انداخت:تعجبی نداشت که دستم اینقدر گرم بود...
لبخند زدم.آریسا سمت رهام برگشت و با اعتماد به نفس گفت:هر کاری از دستم بر بیاد میکنم.
رهام سرتکون داد:مطمعنم همین طور خواه...
جمله هاشونو نمیشنیدم.چشمامو بهم فشردم،میتونستم حس کنم قلبم داره منفجر میشه.لیوان آب دستمو تا ته،سر کشیدم.چند لحظه همین جور موندم،حس میکردم حالم بهتر شده.متوجه شدم رهام با جدیت نگاهم میکنه.و بدتر از اون اینه که اون هیچی نمیگه...
صدای جمعیت از بیرون میومد،چیترا،با یه گروه سریع وارد اتاق شدن،رهام سرشو چرخوندو گفت:خب،ما بیرون منتظر میشیم.
به آریسا که معلوم بود راحت نیست توضیح دادم:اومدن اینجا رو آماده کنن برای بچه ها...نگران نباش.ما تو راهرو وای میستیم.
آریسا به علامت مثبت سر تکون داد.میتونستم ببینم دست تینا که کنارش ایستاده بودو محکم گرفت.
دنبال رهام بیرون رفتم.
بی صدا تو راهرو نشسته بودیم.افراد با جدیت،کنارمون در رفتو آمد بودن.دو تخت اضافی رو بردن بیرون،به جاش دشک و کلی ملافه بردن تو.همچنان مشغول نگاه کردن بهشون بودم که رهام گفت:واقعا فقط خسته بودی؟
چرا باید این سوالو میپرسید؟سرمو پایین انداختم نمیخواستم بهش جواب بدم...
رهام ادامه داد:پریزاد بذار من...
صدای همهمه توجهشو جلب کردو جملشو ادامه نداد، هردو سریع رفتیم بیرون،جمعیتی،با عجله و ترس،سمت ما میومدن.
رهام گفت:اومدن.
***
شمیم نگاهی به بدن بی هوش ثمین انداخت،که داشت در تب میسوخت،و رو به کیان گفت:نباید اینجوری میشد!باید زودتر بریم!اگه بتونیم تلپورت کنیم...
کیان که داشت بیرونو چک میکرد،در خرابه رو بست و اومد سمت شمیم،کنارش نشست:نمیتونیم،با اون انفجار،همه دور مدرسه جمع شدن،ما از این جا فقط میتونیم تا حدودای مدرسه بریم،هیچ تضمینی نیست که وسط یه عده آدم فرود نیایم.اگه بگیرنمون...
ایمان که از مدتی پیش سکوت کرده بود، با عذاب وجدان به ثمین خیره شدو آروم گفت:دیدم حالش خوب نیستا...باید جلوشو میگرفتم...اصلا نباید میومد...اگه من فقط-
کیان قیافشو جمع کرد:همینو کم داشتیم!چرا چرت میگی!کی میتونه جلوی ثمینو بگیره!تقصیر هیچ کس نیست.خودتو جمع کن.
شمیم بی توجه به ایمان،با نگرانی گفت:اما اگه تبش قطع نشه،خطرناک میشه!
کیان نفس عمیقی کشیدو دستشو برد تو موهاش.
هرسه کنار هم نشسته بودن و به ثمین بی جون خیره شده بودن،غرق در افکار پیچیده شون...
بعد از مدتی سکوت ایمان گفت:امیدوارم پسرا اون سه تا بچه ها رو رسونده باشن به در مانگاه تا الان.یکیشون خیلی بد جور زخمی بود...تعجب کردم دو نفری تونستن سه تاشونو ببرن...
سکوت...کیان ایستاد:ما باید سریع تر از اینجا بریم اگه پیدامون کنن...
ایمان اخم کرد:آدما؟فک نکنم...
شمیم به کیان جواب داد:اما چجوری؟هر کاری کنیم یا آدما گیرمون میندازن یا...
ایمان تعجب کرده بود:یا کیا؟چه خبره؟
کیان عصبانی گفت:فکر کردی نمیدونم؟منم با تو،تو اون اتاق لعنتی بودم!
شمیم با دست صورتشو پوشوند:بابام تو این شرایط چی کار میکرد؟...
ایمان با عصبانیت به کیان نگاه کرد: تو اون اتاق چه اتفاقی افتاده؟
کیان نفس عمیقی کشید و گفت:سایه ها...ما سایه ها رو دیدیم...
شمیم آروم شروع کرد تعریف کردن:وقتی رفتیم تو ساختمون مدرسه،بچه ها تو اتاقا افتاده بودن، افرادمون میبردشون،تا این که فقط یه اتاق مونده بود،همه گروه رو فرستاده بودیم،فقط منو کیان موندیم.وارد اتاق شدیم و اون سه تا بچه رو دیدیمو سعی کردیم بلندشون کنیم،که یه هو همه در ها با صدای وحشتناکی بسته شد، قفل شده بود،هر کاری کردیم نتونستیم بازش کنیم،داشتیم سعی میکردیم بریم بیرون که از بیرون صدایی اومد از لولای در نگاه کردم،سایه ها،اونا جمع شده بودن،صداشون هم میومد.میگفتن باید اینجارو آتش بزنیم،نباید زنده بمونن...رفتن سمت لوله های گاز و...نمیفهمم چرا باید بخوان...یه سری بچه رو؟!اونا فقط یه سری بچه بودن!...اصلا چجوری محل قرنطینه رو پیدا کرده بودن؟...بعدم یه هوو محو شدن...سعی کردیم تلپورت کنیم اما نمیدونم چرا نمیشد،بوی گاز بیشتر میشد ...نا امید شده بودیم تقریبا،تا این که شما اومدین...
ایمان دندون هاشو بهم فشار میداد...ترسیده بود.کیان ادامه داد:هنوز باید همین نزدیکا باشن...و احتمالا فهمیدن که ما اونجا بودیم،شایدم فرارمونو دیده باشن...به هر حال نمیشه ریسک کرد.حتی همینجا هم-
ایمان سر تکون داد:نه، اونا نمیتونن اینجا باشن.
کیان با تعجب نگاش کرد.ایمان توضیح داد:الان که گفتی تازه متوجه شدم چیزی که حس میکردم چیه...من میتونم اونارو حس کنم.
شمیم نگاهش کرد:از کی؟مگه...؟منظورم اینه که...؟
ایمان جواب داد: گه گاهی حس میکردم یکی میخواد...چجوری بگم...یکی میخواد بپره رو منو ثمین...الان تازه فهمیدم،اون حس،اخطار بوده...برای حضور سایه ها...این جزوی از قدرتمه.
برای ایمان تازه همه چیز شفاف شده بود.اون فهمیده بود بُعد دیگه قدرتش،حس کردن حضور سایه هاست...انگار که همیشه این بُعد وجود داشته،اما تازه واضح شده...از این جریان مطمعن بود،مثل همه پری ها وقتی برای اولین بار قدرتشونو کشف میکنن.ثمین راست میگفت،اون بیشتر از امید بدرد میخورد...اما ثمین از کجا میدونست؟!
***
بدترین صحنه هایی بود که میدیدم...تنها چیزی که تشخیص میدادم خون بود...صورتمو جدی نگه داشته بودم،اما ترسیده بودم...
خون ترسناک بود...و وحشتناک تر از اون،سکوت...
همه بی هوش بودن.دکتر و بقیه درمانگرها بدن های بچه هارو بی صدا تمیز میکردن،منو آریسا،تینا و رهام هم کمکشون میکردیم.قلبم اینقدر تند میزد که حالت تهوع داشتم...میدونستم داره اتفاق میوفته...نگاهی به رهام کردم،شاید بهتر بود نذارم بفهمه...به هر حال پنج دقیقه بیشتر طول نمیکشید...آره باید دور میشدم.باید میرفتم.
نیم خیز شدم،همزمان دست آریسا و نگاه رهام نگه ام داشتن.رهام:کجا؟
آریسا بلافاصله بعدش:چرا میخوای بری؟
با تعجب بهشون نگاه کردم:مگه چیه؟نمیشه برم بیرون؟
آریسا آروم دستشو جمع کرد:فقط...نمیخوام تنها بمونم...
نفس عمیقی کشیدم.به رهام نگاه کردم.نه مثل این که فایده نداشت.از نگاهش مشخص بود،حتی اگه برم بیرون، دنبالم میاد.
سر جام نشستمو به کارم ادامه دادم.همه جا سکوت بود که یه گروه دیگه رسیدن.
دو دقیقه طول نکشید که باز همه جا شلوغ شد،چند نفر ،چندتا بچه دیگه رو آوردن،همه حرف میزدن،درمانگرا سعی میکردن جای مناسبی برای بچه ها درست کنن،چند نفر آب گرم میاوردن...یه هو صدای جیغ یکی از بچه ها همه رو ساکت کرد،همه به سمتش هجوم آوردن ،نفسم بالا نمیومد.
آریسا به کمک پرستارا به زحمت خودشو کنار دختر بچه رسوند،بالهاشو با دقت جمع کرده بود که مزاحم کسی نشه، دست دخترک رو محکم گرفت،اون خیلی شجاعه.
دکتر و چهار نفر دیگه،دست و پای بچه رو گرفتن.جیغ میزد،دلم میخواست گوشامو ببندم...نزدیک بود باز گریم بگیره،که نگاهم به آریسا افتاد...اون جدی بود،قوی بود،حتی یک قطره اشکم نریخت،اما دلسوزی و مهربونی رو تو نگاهش حس میکردم.درسته منم باید مثل اون قوی باشم.نباید گریه کنم.
اخم کردم.اشکهامو سریع پاک کردم.من اصلا مثل اون نیستم...
دخترک کم کم آروم شد،درمانگرا آروم ولش کردن.آریسا با لبخند بهم نگاه کرد،میخواست مطمعن شه کارشو درست انجام داده.بهش لبخند زدم.رهام تمام مدت کنارم ایستاده بود.داشت با دقت نگاهم میکرد.نگاهم به چشماش دوخته شد.شاید بهتر بود بهش میگفتم...قبل از این که بچه بهوش بیاد.یادمه وقتی آریسا چشماشو باز کرد اتفاق افتاد...
تصمیمم رو گرفتم،اما تا اومدم حرف بزنم،صدای جیغ دیگه ای اتاقو پر کرد.یه پسر بچه،کنار من،جیغ میزد و از درد به خودش میپیچید.خشکم زده بود،همزمان؟...دکتر اومد کنارم داد زد:دستاشو بگیر!
بچه محکم شونه هاشو فشار میداد،و جیغ میزد.به خودم اومدم،دستاشو به زور نگه داشتم.فریاد میزدم:کمکش کنین!کمکش کنین!
حس میکردم بقیه در تلاشن که به پسر بچه کمک کنن و عجله هم دارن،میفهمیدم بقیه درمانگرا کنارم ایستادن و بچه رو نگه داشتن،اما نمیتونستم ببینمشون.چشمام رو بچه گیر کرده بود،گریه میکردم.نه...من اصلا مثل آریسا نیستم.این جریان هیچ وقت برای من عادی نمیشه...
رهام کنار من،شونه های بچه رو گرفته بود،صداشو میشنیدم:پریزاد آروم باش!خودتو کنترل کن!
صدای جیغ دیگه ای صدای رهامو پوشوند.گریه هام بیشتر شده بود،لبامو گاز گرفته بودم که ناله های دردناکمو کم کنم،حس کردم کسی دستامو از بچه جدا کردو به بیرون راهنماییم کرد.وقتی به راهرو رسیدم،نشستم رو زمین،آروم میلرزیدم...قلبم درد میکرد.هنو صدای جیغ بچه ها رو میشنیدم.جلوم سایه ای از رهام میدیدم.نمیفهمیدم چی میگه،فقط فهمیدم که بعد از چند دقیقه تو فضای باز بودم،صدای بچه ها قطع شده بود.اشکهامو پاک کردم،همه اینا تقصیر منه...
به رهام نگاه کردم.نمیدونم چند وقت کنارم نشسته بود.چشماشو بسته بود.بهش خیره شده بودم.چندتا بچه اون پایین بود؟!اگه همین امروز همه بچه ها تبدیل میشدن...یعنی...من...
دستام میلرزید...نه...چقدر زود...
سرمو پایین انداختم آروم زمزمه کردم:پس این آخرین روزه...
-آخرین روز؟
رهام چشماشو باز کرده بود،بهم نگاه میکرد.خواب نبود؟
سر تکون دادم،صورتمو با دست پوشوندم.رهام آروم گفت:حالت خوبه؟و خواهشا راستشو بگو.
بعد از چند لحظه مکث،سرمو به علامت منفی تکون دادم.
سرمو آروم به دیوار تکیه دادم:من فکر میکنم تو یکی از بهترین آدمای روی زمینی...
رهام ساکت بود.ادامه دادم:اون روز اگه نمیومدم دنبالت احتمالا تا آخر عمر پشیمون میشدم.
لبخند زدم:و خیلی برام ارزش داری...
با صدای خفه ای گفت:چرا داری اینا رو میگی؟
چشمامو بستم:همینجوری.
-پریزاد به خدا اگه-
آروم میلرزیدم،سرمو به بازوش تکیه دادم:هیس...فقط برای چند لحظه...
***

an angel(in persian)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang