فصل 32:محفل

208 19 20
                                    

آریسا آروم تر شده بود.مدتی از این میگذشت که بهش گفتم دکتر میگه دیگه نمیتونه راه بره.خوب خودشو کنترل میکردو سعی میکرد کنار بیاد...
به دورو بر نگاه کردم.نه رهام بود نه ثمین و نه کیان.حتما خسته شده بودنو رفته بودن بیرون.به آریسا نگاه کردم ،تمام تلاششو میکرد که جدی باشه.وقتی حرفامو راجع به پرواز میزدم،هر از گاهی از زندگی من میپرسید،منم سعی میکردم جواب هایی بدم که زیاد نترسه و روحیه شو از دست نده.داشتم راجع به انعطاف پذیری بال خودم حرف میزدم که یه هو پرسید: تو چجوری اولین بار با این... قضیه برخورد کردی؟ چجوری به وجود بالهات عادت کردی؟
نمیدونست من هنوزم به اونها عادت ندارم.حتی هر شب غصه میخورم که نمیتونم به پشت بخوابم!هنوزم نمیخوام...بال داشته باشم...
لبخند دردناکی زدم:جیغ زدم...گریه کردم...درست مثل تو.
اما من اصلا مثل اون نبودم.هیچ کس نبود که دست منو بگیره...هیچ کس نبود که بدن خون آلودمو تمیز کنه.هیچ کس نبود که بگه نترس!و من وحشت کرده بودم،از دنیا،از مردم،از زندگی..
به دورو برم نگاه کردم.چرا رهام نمیومد؟
ادامه دادم:زمان میگذره...بهتر میشه...
نمیدونستم چی بگم.تذرو نجاتم داد:خب فکر میکنم با همه این حرفا میتونی بالهاتو امتحان کنی.
شمیم موافقت کرد:آره ما کمکت یکنیم.
گفتم:آره اما نمیشه بریم...
حرفمو خوردمو به یاد آوردم که چرا نمیتونیم بریم بیرون.ادامه دادم:نه،میتونی همینجا بال بزنی...بیا امتحان کنیم.
با شمیم کمکش کردیم وایسه.
قیافش رو در هم کشیده بود و به پاهاش خیره شده بود.قطره های اشک از گوشه چشمش پایین اومدن.هیچ کس چیزی نگفت.رو به من کرد:باید چی کار کنم؟
گفتم:همون کاری که باهم امتحان کردیم.فکر کن داری دستتو تکون میدی،و بهش فرمان بده چی کار کنه،هیچ چیز عجیبی نیست!نفس عمیق بکش...ببین مثل من،سعی کن این کارو بکنی.
بالموباز کردم.نوکش به سقف میخورد.نفس عمیقی کشید و بالشو باز کرد.بدون این که من چیزی بگم بال دیگشم باز کرد و به من نگاه کرد لبخند زدم:آره همین جوری.حالا آروم تکونشون بده.اون یواش یواش شروع کرد به تکون دادن بالهاش.لبخند زد.نفسهاش تند تر شد.
لبخند زدم:حس عجیبیه نه؟
سر تکون داد.رهام وارد اتاق شد.لبخند زدم و گفتم:زودتر از من یاد میگیره.
و آروم با شمیم سمت تخت بردیمش.آریسا با تعجب به رهام خیره شد.گفتم :رهامو ندیده بودی؟
چشماش گرد تر شدو رو به من زمزمه کرد:دو قلوعن؟!
خندیدم:نه.
رهام لبخند گرفته ای زد:پریزاد میتونم باهات حرف بزنم؟
تعجب کردم.آریسا زمزمه کرد:زود برگرد.
سر تکون دادمو دنبال رهام رفتم داخل راهرو.رهام آروم زمزمه کرد:من فکر میکنم ما باید راجع به این شرایط به همه بگیم.شاید پری ها بتونن کمک کنن...
-اما ثمین گفت که-
-سوالی نبود.فقط میخواستم بدونی اگه ثمین چیزی نگه،من میگم.
نگران شدم:اما اگه اونا بیرونمون کنن یا بهمون صدمه بزنن-
-نه،پریزاد من اونا رو میشناسم.اونا آدمای خوبین.
تذرو از اتاق بیرون اومدو گفت:من با رهام موافقم.
رهام گفت:لازم نبود گوش وایسی.خودم میخواستم بهت بگم.
تذرو ابروهاشو بالا داد:خب بلند حرف میزدی!
رهام چپ چپ نگاش کردو گفت:خب از اونجایی ه توهم جزو محفلی-
چشمام گرد شد:تذرو..؟!
تذرو لبخند زورکی زدو گفت: آره.(برگشت رو به رهامو ادامه داد)بذار یه چیزایی رو اول مشخص کنم برا دوتاتون.محفل در کل هشت نفرن.آراس،کاوه(رو به من کرد)همون دکتر خودمون،(برگشت سمت رهام)،بوریس،باجاکوک،ثمین،آلتیا ،آزور، چیترا که به نوعی نماینده ی شمیمه.(باز هم رو به نگاه متعجب من آروم گفت)بله شمیم هم جزو محفله،بخاطر پدرش،خب،بعد از این که فوت کرد،شمیم به نوعی میراث دار اونه...نماینده داره،اونم به اصرار ما،وگرنه خودش اصلا علاقه نداره...
یه لحظه در فکر فرو رفت و گفت:به هر حال.رهام تو همه شونو میشناسی مگه نه؟دیدم چجوری بوریسو راضی کردی...
ابروهام بالا رفتو به رهام نگاه کردم،تذرو ادامه داد:به هر حال.تو خوب میتونی حرف بزنی.من مطمعنم میتونی قانعشون کنی.من با ثمین حرف میزنم...و-
-تذرو!
ثمین با عجله وارد راهرو شد یه لحظه روی ما ثابت شد،تذرو پرسید:بله؟
ثمین سر تکون دادو گفت:همتون بیاین باید یه چیزی بهتون بگم...
نگاهش روی من گیر کرد:شاید همه چیز عوض بشه...
چند لحظه بعد،من،رهام،تذرو،ایمان،کیان وشمیم دور از اتاق درمان،تو محوطه نشسته بودیم،ثمین دورمون قدم میزدو با حالت عصبی نگاه میکرد،رو به تذرو گفت:پیشگویی ها همراهتن نه؟
تذرو اخم کرد:آره اما تو که نمیخوای-
-فقط بدشون به من.
تذرو در حالی که سرشو تکون میداد،از جیبش دوتا سنگ درآورد،اول فکر کردم شاید روشون چیزی نوشته شده باشه.منطقی بود.تذرو جدی گفت:من فکر نمیکنم این چیزی رو حل کنه...
ثمین گفت:به من اعتماد کن.
ولی خودشم زیاد مطمعن به نظر نمیومد.تذرو همون طور که اخم کرده بود،سنگ ها رو به چند طرف چرخوند و در کمال تعجب سنگ دو تیکه شد و از بین هر کدوم یه تیکه کاغذ کوچیک لوله شده در اومد.چه خبر بود؟!
آروم میگفت:تو که میدونی خوندن اینا برای همه مجاز نیست...
ثمین آه کشید،عصبی شده بود:اون مزخرفاتو فراموش کن!
همه تعجب کرده بودن،کیان پرسید:ثمین چیزی فهمیدی؟
ثمین پیشگویی هارو از دست تذرو گرفت:اگه چیزی که فکر میکنم درست باشه...
سر تکون داد.چشماش کاغذو زیر رو کرد.دستاش میلرزید،با خودم فکر کردم حتما خیلی خسته ست.رهام اخم کرد:یه دور دیگه بگو چرا مارو جمع کردی اینجا؟!
ثمین انگار حالش خوب نبود.آب دهنشو قورت داد خشکش زده بود.کاغذو داد به رهام:بخونش.
رهام تعجب کرد:من؟!
تذرو چپ چپ نگاهش کرد:فکر نمی کنی این-
ثمین داد زد:فقط بخونش!
رهام کاغذو گرفت،معلوم بود قضیه خیلی جدیه.رهام گلوشو صاف کردو شروع کرد:هوشیار باشید،پریان هرگز حیات نخواهند داشت،تا زمانی که آنها در کمینند.(نفس عمیقی کشید و رو به ثمین گفت)میشه بگی میخوای به چی برسی؟!
ثمین جواب نداد،رهام خودشو کنترل میکرد،ایمان گفت:حالا تا آخرش بخون شاید به یه نتیجه ای رسیدیم.
شمیمو کیان هم موافقت کردن.رهام با بی حوصلگی،سعی کرد نوشته ها رو بخونه:مردان و زنانی که سیاهیشان مطلق و....
آروم به شمیم زمزمه کردم:مگه شماها اینو حفظ نیستین؟
شمیم جواب داد:نه همشو.
سر تکون دادم و سعی کردم دقت کنم.
- "و در همه جا حضور خواهند داشت.هوشیار باشیدو بیاموزید،ببینید زمانی که او در میانتان به اوج خواهد رفت،هوشیار باشیدو ببینید او به رنگ پاکی ست،از دور نیست و از خاطرات است،خانه اش را پیش شما خواهد یافت،او تنها راه است،او را بالا تر از خود خواهید یافت،او تنها سپیدی جنگل است.دو روح در یک بدن دارا،چشمانش رنگ...(رهام مکث کردو قیافشو جمع کرد)خاک و ماه"؟!(به ثمین نگاه کرد،سرشو تکون دادو ادامه داد)...آه..."تصمیم خواهد گرفت یاری کند،اگر نه بگریزید...او به خواب پیشرو می آید،راه را نشان خواهد داد.او را باور کنیدو رهرو ی او باشید،باشد که بازگردید،به جایی که در آن آرامش خواهید یافت..."
چشمام هی بسته میشدن،خوابم میومد،سعی میکردم به خودم بقبولانم که موضوع مهمی در پیشه،اما هر چقدر فکر میکردم به نظرم ربطی به من نداشت!سرمو تکون دادم،نه،حتما موضوع جدیه که ثمین همرو جمع کرده.اما فکرم درگیر خیلی چیزا بود،از آریسا گرفته تا رهام...از طرفی خستگی به همش غلبه داشت.
نگاهم به بال هام افتاد،اینقدر باز نکرده بودمشون،درد میکردن،پرهام کثیف شده بودن،آروم،سعی کردم بدون جلب توجه بالهام رو نرمش بدم.
رهام برگشت سمت ثمین:خب که چی؟این پیشروعتون با اون یکی به ما چه؟اصلا چجوری میتونه یکی هم چشماش رنگ خاک هم رنگ ...ماه؟!...
رهام به من نگاه کرد،داشتم خمیازه میکشیدم،جا خوردم.همهی نگاها برگشت سمت من.رهام سریع به برگه نگاه کرد،ثمین عصبی بود،انگار منتظر بود ببینه رهام چی میگه!
رهام دوباره یه تیکه رو تکرار کرد:به اوج خواهد رفت؟رنگ پاکی؟...منظورش ...سفیده؟!
به من خیره شد...نه من نه،بالهام!نگاه کردم،سفید؟اوج؟منظورش چی بود؟
همه تعجب کرده بودن،چشمای تذرو گشاد شده بود،رهام دوباره به کاغذ نگاه کرد:از دور نیست!از خاطرات است!!
با ثمین هردو به من نگاه میکردن،داشتن راجع به من حرف میزدن؟!آخه چجوری امکان داشت من...
-خانه اش میان شما...بالا تر از خود...تنها سپیدی جنگل!!...پریزاد این...
اصلا حس خوبی نداشتم!امکان نداشت فکرم درست باشه.سر تکون دادم:نه حتما فقط...
رهام حرفمو قطع کرد:دو روح...چشمای تو...خاک قهوه ایه...ماه...طوسی...
دهانم باز موند.این یعنی چی؟شمیم اخم کرد:منظورتون از این حرفا چیه؟من اشتباه میفهمم یا واقعا دارین پریزادو با کسی که پیشگویی شده تطبیق میدین؟!
ثمین بی توجه به حرفای شمیم،با بی صبری به من و بعد به رهام نگاه کرد:چی فهمیدین؟!
هیچ کس چیزی نگفت.رهام نگران بود،داشت فکر میکرد.یه هو رهام با جدیت،از تذرو پرسید:اگه این آدمو پیدا کنین چی میشه؟
تذرو با شک جواب داد:نمیدونم،کلی اتفاقای عجیب غریب...شایدم جنگ...
باز هم سکوت.
رهام نفس عمیقی کشید،به همه نگاه کرد، روی من ثابت موند.اخم کرده بود.آروم گفت:قبلا میدونستین یه موجود تو بدن پریزاده...(همه با نگرانی سر تکون دادن،میتونستم نگاه تاسف بارشونو حس کنم)...اون چشماش طوسیه...
حس میکردم نفسشون حبس شد.چه اتفاق دیگه ای میتونست بیوفته...مگه میشد از این عجیب تر هم بشه؟حالا باید چی کار میکردم؟...
همه شکه شدن،سرمو انداختم پایین،ساکت بودم...
رهام سرشو با دستاش گرفت:چشمای پریزاد قهوه ایه...و همه چی باهاش میخونه...
تذرو با ناباوری ادامه داد:اون پریزاده...
ثمین چشماشو بهم فشار میداد.یهمکث طولانی،فکر میکنم هیچ کس نمیدونست باید چی کار کنه.ایمان آروم پرسید:حالا...باید چی کار کنیم؟
کیان زمزمه کرد:بقیه نباید بفهمن؟!
تذرو سر تکون داد:باید به بقیه بگیم.اما اول پریزاد باید تصمیم بگیره.
ایمان گفت:تصمیم؟چه تصمیمی؟مگه همه چیز مشخص نشده؟فقط مونده بریم بجنگیم!
جنگ؟با کی؟من؟!اما من نمیخوام بجنگم!
شمیم سر تکون داد:نه...
به من نگاه کرد:نمیتونین مجبورش کنین تو جنگ باشه...خطرناکه.من نمیتونم اجازه بدم...
تذرو گفت:پریزاد حتی تو پیشگویی هم اومده که تو باید تصمیم بگیری.ولی بازم(با ناراحتی سرشو به زمین دوخت و آه کشید)هیچ اجباری در کار نیست...
کیان ناراحت بود:هر تصمیمی بگیری
ایمان عصبی شد:اینجوری ما مجبور میشیم فرار-
کیان بلند تر حرفشو ادامه داد:هر تصمیمی که-
ایمان دوباره داد زد:اما ما میتونیم ازش محافظت-
کیان چشم غره رفتو داد زد:هر تصمیمی که بگیری ما ازت حمایت میکنیم.
ثمین با عصبانیت داد زد:پریزاد خود-
-اول باید یه چیزایی رو بپرسم.
همه با صدای من ساکت شدن.
نفس عمیقی کشیدم.سعی کردم منطقی باشم.تذرو گفت:بپرس،هر چی بخوای بدونی بهت میگم.
بلند پرسیدم:جنگ با چه کساییه؟و چرا میخواین بجنگین؟اگه...اگه قبول کنم...نقش من تو این جنگ چیه؟
رهام که از مدتی قبل سرش تو یکی از اون برگه های کوچیک بود،گفت:قبل از اون...
سرشو بلند کرد:یه چیز دیگه هست که باید بدونین.
نمیتونستم حالت قیافشو تشخیص بدم.همه چیز خیلی عجیب بود...حتی رهام...
________________________________
ببخشید خیلی دیر شد نه؟:-))
حتما نظرتونو بگین،فک میکنین رهام چی فهمیده؟فکر میکنین چه اتفاقی بیوفته؟واقعا جنگ میشه؟!جیاس واقعا کیه؟چرا این کارارو میکنه؟:-)
دوست دارم بدونم چه فکری میکنین.:-)
Xoxo
Luv u all!!^^

an angel(in persian)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang