فصل 7:اعتماد

312 34 13
                                    

آخر این قسمت برمیگرده به اول داستان،به جایی که همه چی شروع شد!:-)

_____________________________________________

رهام گفت:پس...نگو که،...اخه غیر ممکنه!...میخوای بگی اون داستان؟

این دفه اروم تر از قبل بودم.دیگه دلم نمیخواست دروغ بگم...گفتم:داستان منه.

صدای خنده های عصبیش بلند شد.بعد یه ذره اروم موند و گفت:جدی نمیگی؟!مگه من بچم!

انگار با خودش حرف میزد،اصلا اجازه حرف زدن به من نمیداد:شوخی نکن!من دیگه سنی ازم گذشته که این چیزارو باور کنم!آخه اصلا امکان نداره!اینقد تنها موندی توهم میزنی!مگه میشه؟!حتما شوخی میکنی؟!...مگه نه؟!

بالاخره ایستاد تا من حرف بزنم.نفس عمیقی کشیدم و

گفتم:نه،شوخی نمیکنم...نمیدونم چطوری ممکنه اما شده...

نشست پشت در و سرشو به در تکیه داد.هیچی نمیگفت و من هنوزم استرس داشتم.اما منم حرفی نزدم و گذاشتم قشنگ پیش خودش فکر کنه.خیلی گذشت.اما بالاخره گفت:اون داستان...کل داستان نبود نه؟

اروم جواب دادم:نه...کلش نبود...

دوباره ساکت شد و بعد گفت:پس حالا میشه بیای بیرون؟!میخوام از نزدیک ببینم...شاید اونجوری باورم شه...

از کوره در رفتم...هنوز نمیتونستم.هنوز اماده روبه رویی نبودم تقریبا داد زدم:نه!نه...

صداشو بلند تر کرد و گفت:من که کاریت ندارم!

گفتم:میدونم...اما...هنوز اماده نیستم...میترسم.

سکوت.

نفس عمیقی کشید و گفت:...عجیبه...اما میخوام باورت کنم...وای خدا...فقط اگه دروغ گفته باشی!

کم کم داشتم ناراحت میشدم:دروغ نیست!مگه مریضم راجب همچین چیزی دروغ گفته باشم؟!فکر میکنی خوشم میاد؟!

صداش ناراحت شد و اروم گفت:باشه...فهمیدم لازم نیست داد بزنی.

لپام سرخ شد و سریع شرمنده شدم...جواب دادم: ببخشید ، من...فقط...

انگار منظورمو فهمید و گفت:نه...عیبی نداره ...

دوباره همه جا ساکت شد و بعد زمزمه کرد :چه مدته؟

گفتم:از 15 سالگی.

-الان چند سالته؟نا مطمعن جواب دادم:...فکر کنم 20؟...

ارام خندید و گفت:خیلی مسخره ست که الان اینو بگم اما من 5 سال ازت بزرگترم!

سریع ادامه داد:راستی...اون خون...اون خونی که تو جنگل روی دستم چکید...

با شک گفتم:از بالم بود.

-حالا حالت خوبه؟

-اره چیزی نبود...فقط یکی از پرهام کنده شد...

an angel(in persian)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant