فصل 23:من

317 23 31
                                    

صدای جیغ میشنیدم،بچه ها...داشتن جیغ میکشیدن...صداشون بلند بود...

پلک زدم.دوباره تو اتاق بودم.آها...حتما خوابم برده بود...اما چرا اینقدر احساسم راجع به سکوت تو اتاق فرق کرده بود؟...انگار هوای اطرافم سرد شده بود...میترسیدم.بدنم یخ کرده بود...تو دلم گفتم کاش یکی میومدو...

رهام سریع اومد تو.با لبخند نگاش کردم...اون همون کسی بود که اصولا سکوت اطراف من رو میشکست...اما چرا این دفعه حرفی نمیزد؟...

رهام ایستاده بود در.یه ذره هم تکون نمیخورد،فقط نفس نفس میزد.لبخندم از بین رفتو نگران پرسیدم:حالت خوبه؟

سرشو اروم به علامت منفی تکون داد.بعد اروم زمزمه کرد:تو خوبی؟

منظورشو نفهمیدم،ابروهام رفت بالاو موندم چی بگم.دوباره پرسید:خوبی؟

با تعجب گفتم:اره...من...که چیزیم نیست...؟

نفس عمیقی کشیدو اب دهانشو قورت داد...به دیوار تکیه دادو همونجا،نشست روی زمین.زانو هاشو جمع کرد سرشو گذاشت رو زانو هاش...چش بود؟نمیفهمیدم.نگران تر شدمو درحالی که نمیدونستم اصلا باید حرف بزنم یا نه،اروم پرسیدم:اتفاقی...افتاده؟برای چی حالت خوب نیست؟...جاییت درد میکنه؟

هیچی نگفت...فکر کردم نمیخواد جواب بده،اما اروم سرشو به علامت مثبت تکون داد.هول شدم و پرسیدم:اوه...چیکار کنم؟!کجات درد میکنه؟میخوای دکترو صدا کنم؟

بدون این که حالتش تغیر کنه اروم گفت:چجوری میخوای صداش کنی؟

با گیجی گفتم:میرم دنبالش....اخ...راستی نمیتونم...میتونم داد بزنم...

رهام صرفه ی کوتاهی کردو اروم گفت:نمیخواد...اون نمیتونه کاری کنه...

قلبم داشت تند میزد.نمیتونستم فقط بشینم نگاش کنم...باید یه کاری میکردم!دوباره پرسیدم:چی کار کنم...حالت بهترشه؟

بازم بعد از مکث بلندی زمزمه کرد:باهام حرف بزن...

باید چی میگفتم؟...وقتی دید ساکتم با صدای گرفته اش گفت:نمیشه همین یه کارو بکنی؟...

سعی کردم یه موضوع پیدا کنم اما...هرچقدر سعی میکردم به چیز دیگه ای فکر کنم،هیچی تو ذهنم میومد جز...

بی مقدمه از جایی که یادم میومد شروع کردم،حتی به این فکر نکردم بعدش ممکنه چی بشه فقط گفتم:خب...الان فقط همین به ذهنم میرسه...ماجرای اون روز...وقتی اون روز توی جنگل دیدم که چهار نفر دنبالتن،با خودم فکر میکردم چه طور ممکنه یه نفر کاری کنه که چهار تا مرد گنده بیوفتن دنبالش؟کنجکاو شدم ببینم قضیه چیه...این اتفاقا تو جنگل کم میوفتاد...احساس میکردم باید دنبالت کنم...یه مدت بعد فهمیدم داری میری سمت باتلاق،نگران شدم...وقتی افتادی تو باتلاق،اونقدر ترسیده بودم که داشتم بالا میاوردم.بعدش نجاتت دادمو تو گرفتی خوابیدی،اون موقع خیلی عصبانی بودم.من اونجوری نگران بودم،تو با خیال راحت خوابیده بودی؟...(با یاداوری اون لحظات لبخند زدم)ناخوداگاه سرت داد زدم،بیدار شدی و افتادی دنبال این که صدا مال کی بود...اهان تازه...فرشته ی نجات!یادته؟اول وقتی گفتی فرشته فکر کردم بالهامو دیدی،اما بعدش گفتی اون که بال نداشت!...چه قدر خنده دار بود...یادته پشت درخت قایم شده بودی که مچ منو بگیری؟ولی من فهمیدمو از ترس این که منو ببینیو...یه جوری شیرجه رفتم رو زمین که دهنم پر شد از هرچی رو زمین بودو حالم کلی بدی شد،بعدشم وقتی سرم رو زمین بود صدای قدم هاشونو شنیدم،همزمان دست تو رو هم از بالای بوته دیدم،موندم چیکار کنم اما وقتی دیدم دارن نزدیک میشن دیگه فکر نکردمو دستتو گرفتم...وقتی دستتو گرفتم...

an angel(in persian)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora