فصل 17: افسانه ی او

285 34 9
                                    

اون روز بعد از ظهر من به قدری ذهنم درگیر مسائلی بود که پیش اومده بود،تاریک شدن هوا که هیچی،حتی متوجه رفتنو برگشتن رهام نشدم.به خودم که اومدم با یه بشقاب تو دستش جلوی در وایساده بود و منم با قیافه ای مات و مبهوت رو زمین نشسته بودم!

وقتی دید حرفی نمیزنم گفت:خب،گشنت نیست؟

اومد جولوو بشقابو طرفم گرفت.من هنوز با چشهایی گیج و منگ بهش زل زده بودم.نمیدونم چرا اما انگار فقط یه لحظه به خودم اومدمو دوباره با نگاه کردن به رهام غرق توی افکار خودم شده بودم.

چشماشو گرد کردو گفت:نمیخوای بگیریش؟

وقتی دید بازم جواب نمیدم نگام کرد.تازه داشت یه چیزایی حالیم میشد که زل زد تو چشمام!حس کردم صورتم سرخ شده و سرمو انداختم پایین...چرا اینجوری میشدم؟!

بشقابو گذاشت روی زمین و دو قدم رفت عقبتر.بعد گفت:اینو بخور،حالا که پات خوب شده فکر کنم بهتر باشه اماده رفتن شیم.هرچی زودتر،من یه جا رو میشناسم،میتونیم بریم خونه قدیمی ما...حالا اول غذاتو بخور بعد حرف میزنیم.یه ذره شم حروم نکنیا!برای پیدا کردنش بدبختی کشیدم!

یه هو همین جوری یه نگاه سریع بهم انداخت و با نگرانی گفت:حالت خوبه؟!سرخ شدی!تب داری؟!

سریع دستمو گذاشتم رو لپهامو گفتم:نه!چیزیم نیست...حالم خوبه...

سرم همچنان پایین بود و حرکتی نمیکردم.یادم نمیومد داشتم به چی فکر میکردم.اما هرچیزی بود بدجوری احساسمو بهم ریخته بود.رهام که دید اصلا توجهی به بشقاب ندارم،گفت:چیه؟نیمرو دوست نداری؟!

نگاهی به بشقاب کردمو شکمم به غارو قور افتاد بدون اینکه جوابشو بدم،غذا رو برداشتمو شروع کردم به خوردن.رهام چپ چپ نگام میکرد.گفت:...میدونی،الان خیلی عجیب شدی!اتفاقی افتاده؟...چه سوالیه که میپرسم،(همینجوری با خودش حرف میزد)معلومه افتاده....هزارتا اتفاق افتاده...

هیچی نگفتم و به خوردن ادامه دادم،گذاشتم همچنان با خودش حرف بزنه ،تا این که یه هو با تعجب گفت:این...این بوی چیه؟

بیرونو نگاه کردم،آسمون طوسی شده بود!ابروهامو بالا انداختمو جواب دادم:دود!

مثل برق پرید و رفت پایین،انگار اتیشی که برای نیمرو درست کرده بود رو روشن گذاشته بود.همچنان مشغول خوردن بودم.گرچه غذای زیادی نبود،اما دوست داشتم اینقدر اروم بخورمش که هیچوقت تموم نشه.قیافه ی رهام شده بود مثل بچه هایی که ابنباتشونو ازشون گرفتن. با همون قیافه پله ها رو اومد بالا و نشست جلوی در.یه بشقاب دیگه تو دستش بود.با خنده گفتم:چی شد؟

چشماشو بست و نفس عمیقی کشیدو اروم شروع کرد غر زدن:از دست این رفتارای عجیبش...ادمو هول میکنه...حالا خودش سیر شد،اونوقت من...من!باید گشنگی بکشم!بعد اون همه بدبختی...همین یه وعده غذا هم...

an angel(in persian)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora