فصل 43:تله

112 14 7
                                    

***
دویدن،صدای نفس نفس زدن،سوزش گلو،بوی سبزه،هوای ابری.نمیدونم برای چه مدتی میدوییدیم.
گاهی یادم نمیومد داریم چیکار میکنیم.بقیه علامت دادن که استراحت کنیم،همه ایستادن.گروه کوچکی داشتیم،شمیم، کیان،ایمان و چند نفر دیگه که نمیشناختمشون.ثمین کجا بود؟جزییات نقشه ای که رهام کشیده بودو فراموش کرده بودم،نمیدونستم دقیقا قراره کجا بریم.
سرم درد میکرد.
-حالت خوبه؟
جیاس باهام حرف میزد.
جواب دادم:معلومه که نه.مهم نیست.چیزی از کاری که قرار بکنیم یادت میاد؟
-منظورت نقشه پری هاست؟اصلا گوش نمیکردم...
سکوت کردم دنبال جایی گشتم که بشینم.
-میخوام یه حقیقتی رو بهت بگم.میدونی تو وجود تو،چند نفر دیگه هم بودن.
شکه شدم.
-باور کردی؟هاهاها..
نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم.حوصلشو نداشتم.حالا فکر کرده بود باهم دوست شدیم؟!
-فقط میخواستم حالتو بهتر کنم.به خاطر من،وضعیت جسمیت خوب نیست،و شاید حتی از حال بری،باید موقعیتتو حفظ کنی و قراره...
سر تکوون دادم:داری حالمو بدتر میکنی.
اطرافمو نگاه کردم رو زمین نشستم.اسمون ابری بود.
***
رهام،سرش شلوغ بود.نگران بود،اما نمیذاشت کسی چیزی بفهمه.تذرو اولین کسی بود که رهام رو به عنوان رهبر قبول کرده بود.اون کسی بود که بقیه رو قانع کرد .اما وقتی پای مردم به وسط میومد،قضیه فرق میکرد.اعضای محفل فکر میکردن مردم قانع نخواهند شد،و تحمل نخواهند کرد که یه ادم عادی مثل رهام بشه رهبرشون،حتی اگه توی پیشگویی اومده باشه،و تو این وقت کم،نمیتونن جریان رو کنترل کنن.
شرایط داشت سخت میشد،که یک دفعه ثمین یه پیشنهاد داد:چرا از اسم من استفاده نکنیم؟
همه تعجب کردن.تازه حالش بهتر شده بود و جریان رو براش تعریف کرده بودن.وقتی این پیشنهاد رو داد،به رهام خیره شده بود.رهام بهش نگاه کرد.ادامه داد:مردم همیشه از من انتظار داشتن، الان هم کسی نمیتونه مخالفتی کنه اگه با اسم من ادعای رهبری بکنی.
تذرو بعد از ردو بدل کردن نگاه با بقیه اعضا گفت:ولی ممکنه بقیه بفهمن.
ثمین سر تکون داد:اگه لباسامونو عوض کنیم مردم نمیفهمن.
شروع کردن بحث کردن.اما مهم نبود چی بگن، رهام مخالف بود،این جوری فکر نمیکرد،نمیخواست دروغ بگه.ولی بقیه اصرار داشتن که کار درستیه.ثمین با خودش فکر میکرد،شاید این دلیل اصلی بوده که اینقدر بهم شبیهن.میخواست برای یک بارم که شده حتی به این روش، دینشو به پری ها ادا کنه.اون نمیتونست کمک دیگه ای کنه.وقتی پای سایه ها به میون میومد ثمین کنترلی روی جریان نداشت. میترسید باز به کسی صدمه بزنه.
رهام گذاشت اعضای محفل باهم بحث کنن،خودشون اینقدر با هم اختلاف نظر داشتن که اصلا به حرف رهام گوش نمیدادن.ثمین زد به شونه رهام و اشاره کرد که دنبالش بره.
رفتن تو راهرو.ثمین گفت:میدونم مخالفی،
-ببین اگه قرار باشه الان دروغ بگیم...
-گوش کن ببین چی میگم.
رهام ساکت شد.ثمین ادامه داد:من فکر میکنم ما قرار بوده از اول این کارو انجام بدیم. تو باید رهبری کنی.منم باید کمکت کنم.پس رو کاری که باید بکنی تمرکز کن و مارو از این بدبختی نجات بده...خواهش میکنم...بذار این جوری کمک کنم...
***
به یه نقطه خیره شده بودم،رنگم پریده بود.خاطرات دوری،از بچگیم جلوی چشمام رژه میرفتن.مامانم،بابام،بازی های سه تاییمون.
بغضمو خوردم.همه پای درخت ها ولو شده بودن،مدت زیادی بود که راه رفته بودیم.ولی حس میکردم باید زودتر حرکت کنیم.شمیم اومد کنارم:پریزاد،یکم دیگه به جایی میرسیم که رهام گفت،از اونجا به بعد باید بر اساس پیشگویی پیش بریم،تو-
ساکتش کردم،بلند شدمو وسط محوطه ایستادم،صدای عجیبی توی باد پیچیده بود.احساس خطر بین همه ،جا گرفت.
همه ایستاده بودند،صدا از کدوم طرف بود؟...کم کم واضح تر شد.صدای نفس نفس زدن،صدای درگیری،صدای جیغ!
دوییدم،با عجله،نمیدونم به سمت کجا،فقط میدونستم کسی در خطره.بقیه دنبالم میدوییدند،صدای جیغ های متوالی واضح تر شده بود، کیان داد میزد:پریزاد وایسا!اگه تله باشه چی؟!پریزاد!
ولی من گوش نمیکردم.نمیتونستم گوش کنم.صدا اینقدر دردناک بود که نمیتونستم برای کمک نرم.
به محوطه ای رسیدم که توسط درختا محاصره شده بود،یک چمنزار خالی.ایستادم،صدا از اینجا میومد،اما کسی رو نمیدیدم. بقیه بهم رسیدن و در محوطه پخش شدن،صدا قطع شد و همه جا رو سکوت فرا گرفت.
باد در گوشم میپیچید.
جیاس جیغ زد: تله ست!!
صدای وحشتناک شلیک گلوله ای هوارو پر کرد،
کیان خودشو سپر من کرد و هر دو به زمین افتادیم،بهمون حمله شده بود،ولی نمیتونستم درست ببینم چه خبر شده.
سعی کردم بلند شم،کیان نگهم داشت:تکون نخور پایین بمون!
-ولی باید یه کاری بکنیم!
کیان در حالی که از من دفاع میکرد،دستمو گرفتو به گوشه ای کشوند:بهتره زودتر از اینجا دور شی!اینجا خطرناکه!برو قرار گاهمون ،ما هم حساب اینا رو میرسیم!شمیم، ایمان،گیل باهاش برین!ما پشت سرتون میایم!
بدون بحث،بقیه دستای منو گرفتنو کشیدنم،شروع کردیم به دویدن.لحظه اخر،قیافه مهاجمانمونو دیدم،ادم های عادی بودن،آدم ها روستا.هجوم میاوردن و با هر چیزی که دم دستشون بود میجنگیدن،مثل آدم هایی که جون نداشته باشن،یه سری عروسک!وحشتناک بود،همه مردم با چشمای بسته،میجنگیدن!هیچ کس چشماش باز نبود...
در حالی که امیدوار بودم همه صدامو بشنون داد زدم:نکشیدشون،اونا مردم روستان! طلسم شدن!
جیاس ترسیده بود جیغ میزد: باید از دستشون فرار کنی!
داد زدم:دارم همین کارو میکنم!!
با تمام وجود میدوییدم،این جریان کی میخواست تموم شه؟
***
رهام درعمل انجام شده قرار گرفته بود.با حضور عده ای از مردم،همه اعضای محفل،بدون در نظرگرفتن اعتراض رهام،اونو ثمین خطاب کرده بودن.و بعد هم،اکثر مردم درگیر آماده سازی چیزایی بودن که از طرف محفل مسئولش بودن.حالا رهام بین گروهی از کسایی بود که در طول مدت اقامتش باهاشون دوست شده بود.داشتن راجع به مسئله ای حرف میزدند،و رهام تمام مدت ساکت بود،میترسید به محض این که شروع به حرف زدن کنه،اونا بفهمن.سعی کرد با تمام وجود ادای ثمین رو در بیاره،نفس عمیقی کشید،اما به محض این که خواست صحبت کنه،کلمات توی گلوش گیر کردن.چه دلیلی داشت ادا در بیاره؟به یاد اورد که قبل از این ماجراها کارش برملا کردن همین دروغ ها بود،که دولت،به مردم میقبولوند.چطور ممکن بود حالا که موقعیت فرق کرده،کار غلط درست بشه؟چه دلیلی داشت حتی اگه بقیه میگفتند کار درستیه ، کار اشتباه رو انجام بده؟اگه موضوع مردم بودند،پس باید از خودشون میپرسید.
رهبری به عهده اون بود.نه کس دیگری.
لبخند زد،منتظر شد بقیه متوجه این بشن که میخواد چیزی بگه.جمع کوچکشون هم دیگه رو ساکت کردن و منتظر شدن حرف بزنه.
رهام گفت:به نظرتون چه طور باید به یه چیز درست پایدار بود؟
چند نفری اخم کردن:منظورت چیه؟
-میخوام بپرسم به نظر شما قربانی کردن درست،در مقابل شرایط و با تصور این که به صلاح نیست،کار به جاییه؟
کسی گفت:چی میگی؟ موضوع چیه؟
رهام ازشون مهلت خواست:براتون توضیح میدم،فعلا به سوالم جواب بدید.
بعد از کمی مکث و نگاه رد و بدل کردن،یکی گفت:چیزی که درست،یا راسته،باید همون جوری بمونه.نباید قربانیش کرد،حالا به هر دلیلی.
بقیه هم تاییدش کردن.
رهام سر تکون داد:ولی قبول دارید که کار شجاعانه ایه؟اسون نیست؟
سکوت کردن،مرد سیاهپوستی که کنارش وایساده بود و با لحجه وبه زحمت فارسی حرف میزد،گفت:بگو چریان چیه؟!
رهام گفت:رهبر ها در تمام دنیا،برای محافظت از مردمشون دروغ میگن.ومن در تمام زندگیم سعی کردم،به همه بفهمونم این روش اشتباهیه.اما حالا،در شرایطی قرار گرفتم که این اتفاق برای خودمم داره میوفته.و ازتون میخوام با درکی که دارید کمکم کنید درستش کنم.
جا خوردن.بغل دستیش گفت:ثمین تو داری دروغ میگی؟رذجع به چی؟قضیه چیه؟
رهام ادامه داد:ازتون میخوام با قیه احساسی برخورد نکنید منطقی باشید و سعی کنید از همه ی جهات به موضوع نگاه کنید...موضوع اینه.من ثمین نیستم.
***

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Jan 06, 2018 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

an angel(in persian)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora