فصل 22: همه با هم

282 21 1
                                    

هر دو در سکوت نشسته بودیم.باید چی کار میکردم؟چجوری باید بقیه جریانو به رهام میگفتم؟

نفس عمیقی کشیدو با این که به وضوح هول شده بود سعی کرد سکوت بینمونو از بین ببره:حالت بهتره، نه؟...زخم هات درد نمیکنن؟...ام...(نیم خیز شد که بلند شه)نمیخوای چیزی بخوری؟-

اروم حرفشو قطع کردم:رهام.

گیج نگام کرد:ها؟

-باید بهت بگم...

دوباره نشستو اروم گفت:مطمعنی..؟

سرمو به علامت مثبت تکون دادمو بلافاصله شروع کردم:اون رفت تو خونه پیش دختر بچه ای که به نظر پونزده شونزده ساله میومد،یعنی...سنی که من توش تبدیل شدم،بعد دست دختر رو گرفتو گذاشت رو قلبش،یه صدای عجیب تو اتاق پیچید،بعد اومد بیرون.این حرکت به نظرت اشنا نیست؟

رهام با گیجی گفت:نه.

-رهام!این همون کاریه که اون فرشته هه با من کرد...دقیقا همون کاری بود که بعدش من بال دار شدم...

رهام همین جوری خشک شده بود...آروم گفت:یعنی این همون کاریه که باعث شد تو بالدار بشی؟!

با سر تایید کردم.ثابت مونده بودو نمیدونست چه عکس العملی نشون بده.یه هو زد زیر خنده،اما وقتی نگاهش به نگاه وحشتزده من خورد،جدی شدو گفت:واقعا شوخی نکردی؟!

دوباره سر تکون دادمو با نگرانی ادامه دادم:این همش نیست...اون به خونه های دیگه هم رفت!بچه های دیگه...!اون-

رهام حرفمو قطع کرد:آروم باش.. اول آروم باش...

نفس عمیقی کشیدمو سرمو پایین انداختم.آروم پرسید:تو...مطمعنی؟خواب نبوده؟

با عصبانیتی که از سر ترس بود کبودی های دستمو نشون دادمو گفتم:به نظرت این خواب بوده؟!

میتونستم ببینم مردمک چشمش گشاد شد.یه لحظه گیج زد...ترسیده بود،پرسید:صبر کن ببینم...تو میگی میخواد یه سری بچه رو پرنده کنه؟

-اره!...

-مگه مرض داره؟برا چی باید این کارو بکنه؟

-اگه میدونستم حتما جواب میدادم!

دستشو به زور به دیوار گرفتو ایستادو با حالت عصبیی گفت:چرا تا الان هیچی نگفتی؟باید به بقیه هم بگیم...

با رنجیدگی،تند تند گفتم:میدونم،اما اصلا این بقیه کین؟چی باید بهشون بگم؟که چی کار کنن؟م..ن هنوز حتی از این اتاقم بیرون نرفتم،اون وقت توقع داری به همه هم میگفتم؟من...من حتی از وضع خودمم خبر نداشتم!(رهام که کاملا معلوم بود پشیمون شده دوباره نشستو سعی کرد معذرت بخواد،اما من عصبانی شده بودمو همین جوری ادامه میدادم)چی میگفتم؟وقتی بیدار شدم،اونقدر هول شده بودمو ترسیده بودم،یه سُرُم به دستم بود!همه بدنم درد میکرد،نمیدونستم کجام،دلم میخواست بمیرم،تازه الانم اونقدر ترسیدم که نمیدونم چیکار کنم،تنها چیزی که...به فکرم رسید این بود که به تو بگم،از اون موقع تا حالا هم که نشدو الانم که گفتم،پس تو چرا-

an angel(in persian)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora