فصل 10:اهمیت

319 30 5
                                    


انگار دستی اونو به عقب پرت کرد.من رو زمین افتادم.همین بود.نباید این فرصتو از دست میدادم.چشمامو بستم.و دوباره خودمو توی بدنم پرت کردم.سخت بود،انگار روحم دو تیکه شد و بعد دوباره به هم چسبید.اما بالاخره تونستم.

دوباره نفس کشیدم.انگار برای چند ثانیه مرده بودم...هوا تو ریه هام پر شد و چشمامو باز کردم.سرمو بلند کردمو دنبالش گشتم.رهام نشسته بود پایین تخت،رو زمین و سرشو گذاشته بود روی تخت.شاید گریه میکرد.اما نه...مگه من کسی ش بودم که بخواد برام گریه کنه...با این حال وقتی اینجوری دیدمش قلبم درد گرفت.میخواستم دستمو بزارم روی سرش و بهش بگم نگرانم نباشه از پسش بر میام.اما بازم نتونستم.چون یادم افتاد وقت زیادی ندارم.خیلی سعی کردم اما ضعیف شده بودم و همین نمیذاشت بتونم با صدای بلند حرف بزنم.برای همین فقط تونستم زمزمه کنم:رهام.

سرشو بلند کرد.چشاش قرمز شده بودن.گونه هاشم خیس بودن.واقعا گریه کرده بود. منو که دید شکه شد.نمیتونست حرف بزنه.چشاش گرد شده بودن.بعد از یه لحظه لبخند زد.نفس عمیقی کشید و چشماشو بست و گفت:زنده ای!

لبخند بی رمقی زدم و با همون صدای زمزمه وار گفتم:اره.(یه هو یادم افتاد باید چی بگم بهش و ادامه دادم)بدو!الان وقت این حرفا نیس!فرار کن!خواهش میکنم برو!

چشماشو با تعجب بازو بست کردو گفت:چ...چی؟چی داری میگی؟چرا برم؟

احساس کردم سرم داره درد میگیره.این علامت خوبی نبود.اون دوباره داشت منو برمیگردوند.

گلوم درد میکرد،به سختی گفتم:باید بری!اون داره منو... کنترل میکنه!اونا میخوان از بدن من استفاده کنن!نمیدونم چرا(نفس کم اوردم و بعد یه مکث کوتاه تند تند ادامه دادم)برام نقشه دارن.خیلی خطرناکن،وحشتناکن،قویین... نمیتونم باهاشون بجنگم.برای همین میگم برو!فرار کن!

نگران شدو اومد بالای سرم و گفت:هی هی!اروم باش!تب داری داری هزیون میگی!یه ذره که استراحت کنی حالت خوب میشه!خب؟

سرمو تکون دادم و عاجزانه گفتم:چرا به حرفم گوش نمیکنی؟!اینا هزیون نیست...

یه هو دوباره نفس کم اوردم.درد عجیبی تو قفسه سینه ام پیچید و سرم تیر کشید.اون داشت هر جور شده موفق میشد!رهام که دوباره نگران شده بود گفت:چی شد دوباره؟خوبی؟...من-

-فرار کن.قبل از این که اون چشمای طوسی رو ببینی فرار کن.مهم نیست چه اتفاقی برای من میوفته.فرار کن!قول بده!

-اما-

-فقط فرار کن..

و دوباره از هوش رفتم.اون موفق شد.فرصت حرف زدن هم بهم نداد و دهنمو از همون اول قفل کردو گوشه ای پرتم کرد.دوباره دستهای بسته و زنجیر های دردناک...

an angel(in persian)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora