انگار دستی اونو به عقب پرت کرد.من رو زمین افتادم.همین بود.نباید این فرصتو از دست میدادم.چشمامو بستم.و دوباره خودمو توی بدنم پرت کردم.سخت بود،انگار روحم دو تیکه شد و بعد دوباره به هم چسبید.اما بالاخره تونستم.
دوباره نفس کشیدم.انگار برای چند ثانیه مرده بودم...هوا تو ریه هام پر شد و چشمامو باز کردم.سرمو بلند کردمو دنبالش گشتم.رهام نشسته بود پایین تخت،رو زمین و سرشو گذاشته بود روی تخت.شاید گریه میکرد.اما نه...مگه من کسی ش بودم که بخواد برام گریه کنه...با این حال وقتی اینجوری دیدمش قلبم درد گرفت.میخواستم دستمو بزارم روی سرش و بهش بگم نگرانم نباشه از پسش بر میام.اما بازم نتونستم.چون یادم افتاد وقت زیادی ندارم.خیلی سعی کردم اما ضعیف شده بودم و همین نمیذاشت بتونم با صدای بلند حرف بزنم.برای همین فقط تونستم زمزمه کنم:رهام.
سرشو بلند کرد.چشاش قرمز شده بودن.گونه هاشم خیس بودن.واقعا گریه کرده بود. منو که دید شکه شد.نمیتونست حرف بزنه.چشاش گرد شده بودن.بعد از یه لحظه لبخند زد.نفس عمیقی کشید و چشماشو بست و گفت:زنده ای!
لبخند بی رمقی زدم و با همون صدای زمزمه وار گفتم:اره.(یه هو یادم افتاد باید چی بگم بهش و ادامه دادم)بدو!الان وقت این حرفا نیس!فرار کن!خواهش میکنم برو!
چشماشو با تعجب بازو بست کردو گفت:چ...چی؟چی داری میگی؟چرا برم؟
احساس کردم سرم داره درد میگیره.این علامت خوبی نبود.اون دوباره داشت منو برمیگردوند.
گلوم درد میکرد،به سختی گفتم:باید بری!اون داره منو... کنترل میکنه!اونا میخوان از بدن من استفاده کنن!نمیدونم چرا(نفس کم اوردم و بعد یه مکث کوتاه تند تند ادامه دادم)برام نقشه دارن.خیلی خطرناکن،وحشتناکن،قویین... نمیتونم باهاشون بجنگم.برای همین میگم برو!فرار کن!
نگران شدو اومد بالای سرم و گفت:هی هی!اروم باش!تب داری داری هزیون میگی!یه ذره که استراحت کنی حالت خوب میشه!خب؟
سرمو تکون دادم و عاجزانه گفتم:چرا به حرفم گوش نمیکنی؟!اینا هزیون نیست...
یه هو دوباره نفس کم اوردم.درد عجیبی تو قفسه سینه ام پیچید و سرم تیر کشید.اون داشت هر جور شده موفق میشد!رهام که دوباره نگران شده بود گفت:چی شد دوباره؟خوبی؟...من-
-فرار کن.قبل از این که اون چشمای طوسی رو ببینی فرار کن.مهم نیست چه اتفاقی برای من میوفته.فرار کن!قول بده!
-اما-
-فقط فرار کن..
و دوباره از هوش رفتم.اون موفق شد.فرصت حرف زدن هم بهم نداد و دهنمو از همون اول قفل کردو گوشه ای پرتم کرد.دوباره دستهای بسته و زنجیر های دردناک...
ESTÁS LEYENDO
an angel(in persian)
Fantasíaهیچ آرزویی ساده نیست...شاید زندگی هارو عوض کنه... هیچ کس تنها نیست.شاید فقط دیگرانو فراموش کرده.شاید... پریزاد هیچوقت تنها نبوده،جنگل همیشه پشت پریزاد میمونه. پری ها وجود دارن...اینجا،توی جنگل ممنوعه... پریزادِ پرنده ی داستان من فقط سر یک کنجکاوی کو...