فصل 27:کمک!!

293 20 18
                                    


________________________________________________

"اما...من نمیخوام دوباره بچه باشم..." ثمین بیرون انبار روی زمین نشسته بود.سالها پیش این انبار رو ساخته بود که هر موقع میخواد تنها باشه جایی داشته باشه برای رفتن.یکی از پریها کمکش کرده بود که اونجا رو از دید بقیه پنهان کنه.حتی سایه ها هم نمیتونستن بیان تو انبار...اون میتونست کاملا تنها باشه...با این تفاوت که این دفعه تنها نبود.اون دختر اینجا بود.با این حال اصلا وجودشو احساس نمیکرد و تو خودش غرق شده بود.به موقعی فکر میکرد که همه این جریان شروع شد...اون نمیخواست برگرده...نمیخواست دوباره بچه بشه...

دوران بچگیش پر بود از دروغ...از تصمیمای سختی که درست یا غلط،همشو به تنهایی میگرفت...بچگی شروع همه ی بدبختیهاش بود.اولین باری که ازش سوال کردن میخوای پری باشی یا انسان،بدون در نظر گرفتن چیزی پری بودن رو قبول کرده بود...البته همه اینا قرار بود جزئی از نقشه باشه...چرا همه چی اونجور که پیش بینی میکردن پیش نرفته بود؟!الان دیگه هیچ کسی وجود نداشت...فقط خودش بود و خودش...باید چیکار میکرد؟چجوری نقشه رو تنهایی پیش میبرد؟میترسید...

-هی؟هنوز بیرونی؟

ثمین بلند شدو رفت توی انبار.دختر خودشو یه گوشه جمع کرده بود.ظرف غذا دست نخورده جلوش بود.بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت:از اون موقع که بیدار شدم یه کلمه هم باهام حرف نزدی.نمیخوای بگی اینجا چه خبره؟منو چرا اوردی اینجا؟

ثمین درو بستو گفت:چرا غذاتو نخوردی؟

دختر نگاه خشمگینی انداختو گفت:تا بهم نگی چرا منو اوردی اینجا هیچی نمیخورم.

ثمین شانه بالا انداختو گفت:نخور به من چه!

سینی غذا رو برداشت و درو باز کرد که بره بیرون.دختر داد زد:کجا؟!دوباره بدون اینکه چیزی بگی کجا میخوای بری؟!جوابمو بده! از من چی میخوای؟چرا منو دزدیدی؟چرا منو اوردی اینجا؟!

ثمین کنترلشو از دست دادو داد زد:خودمم نمیدونم چرا اوردمت،اصلا چرا کمکت کردم؟باید همون جا میذاشتمت و میرفتم؟به جای تشکرته؟!بیا راه باز جاده دراز!برو دور خودت چرخ بزن!اما اگه وسط راه از خونریزی از حال رفتی یا گم شدی توقع نداشته باش من کمکت کنم!یه دفه بسمه!

دختر همچنان داد میزد:خب توقع داری من چیکار کنم؟دارم زحله ترک میشم!نمیدونم کجام،حتی نمیدونم اون دردی که صبح کشیدم برای چی بود و حالا چرا بلیزم خونیه!نمیدونم تو کی هستی،نمیدونم چه اتفاقی افتاده اونوقت توقع داری با خیال راحت بشینم اینجا، غذا بخورمو ازت تشکر کنم؟!

ثمین هم همچنان داد میزد:نه نمیخوام تشکر کنی فقط سعی کن بفهمی!من دارم کمکت میکنم!فکر کردی تو تنها مشکل منی؟چرا همه همیشه از من توقع دارن کارای درست بکنم؟؟مگه من چند سالمه؟

an angel(in persian)Onde histórias criam vida. Descubra agora