فصل6:کاش یادم میرفت...

396 36 4
                                    

اون روبه روم بود...فقط اون بود؟نه...کلی ادمای دیگه هم بودن!بالهام باز بودن...همه میدیدنشون!این درست نیست درست نیست!

خواستم فرار کنم.پشتمو نگاه کردم.میله بود.جلوم هم میله بود!وای خدا منو زندانی کرده بودند!نباید به اون اعتماد میکردم.کنارش خبر نگار ها وایساده بودند ازم عکشس میگرفتند.نور فلاششون وحشیانه به چشمام میخوردو برای چند لحظه کورم میکرد.همه میگفتند من یه شیطانم!نه...نه!من شیطان نیستم!

میگفتن تقصیر اونه...اون منو اورده اینجا...اونا نمیخواستن ما اینجا باشیم!او با چهره ای نگران نگام میکرد..تو چشماش...اشک بود.گفت:این تقصیر من نیست!من هیچی نگفتم!از دور مردایی رو دیدم که دنبال او بودن.اما او فقط داشت منو نگاه میکرد و مدام میگفت تقصیر من نیست!گفتم:پشتتو نگاه کن!پشتت!باید فرار کنی!

اما او نمیشنید.خودمو به نرده ها زدم از شونه هام خون میومد اما میله ها هنوز جلوم بودن...واون هنوز وایساده بود...انگار قلبم داشت چیز ارزش مندی رو از دست میداد...انگار اون مرد...خود من بود.. مردها به سمتش هجوم اوردند و...نه...نه!خون...نـــــــــــــــه!

**

جیغ وحشتناکی زدم و از خواب بیدار شدم.عرق کرده بودم و قلبم همچنان تند میزد.صدای نگرانی گفت:چیه؟چیه؟

صدای رهام بود...نرفته بود...هنوز اونجا بود...زنده بود...نتونستم جلوی خودمو بگیرم.هق هق گریه م بلند شد.خواست درو باز کنه اما من هنوز پشتش نشسته بودم.نا امید گفت:بزار بیام تو!کاریت ندارم...اتفاقی افتاده؟

هر حرفی که میزد گریه ام بیشتر میشد.مدام در میزد و میگفت:چی شده؟چرا گریه میکنی؟

بالاخره خسته شد.نشست پشت در.صدای هق هق گریه م بلند بود.نمیتونستم کنترلش کنم...

وایساد تا اروم شم...یه کم بعد تونستم هق هق هامو اروم تر کنم.اتاق ساکت بود.میتونستم صدای نفس هاشو بشنوم...حس عجیبی بهم میداد...یه لحظه همه خاطراتم جلوی چشمم اومد...همه چیزایی که تو این پنج سال از یاد برده بودمشون...مامانم که محکم بغلم میکرد...بابام که از خنده های من خنده اش میگرفت...فکر میکردم با بیاد اوردن دوباره شون دلم بیشتر میگره...اما این دفه،اروم شدم...با بیاد اوردن عشقی که اونا بهم داشتن...با بیاد اوردنشون احساس کردم هنوز اینجان و هنوزم وقتی گریه میکنم،مامانم بغلم میکنه و میگه دخترکم گریه نکن!...بین همه حرفایی که یادم میومد و همه چهره ها اهنگ زیبایی رو میشنیدم که به همه شون نظم میداد...کم کم تونستم به خودم بفهمونم که فقط یه کابوس بود...و اروم شدم...هنوز قلبم درد میکرد...هنوز حس بدی داشتم...اما میدونستم که فقط کابوس دیدم.

حرفی نمیزد.یه مکث طولانی و بالاخره گفت:اروم شدی؟

با لبخند گفتم:ببخشید...

an angel(in persian)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang