فصل 39 : اعترافات چندگانه (2)

159 14 8
                                    

خب بالاخره پس از تلاش های مداوم موفق به آپدیت میشوم،پس از هیجده روز!واقعا معذرت،و تشکر بابت صبری که به خرج میدید.همش تقصیر این واتپده.-_-
امیدوارم براتون جذاب باشه همچنان داستان و دنبال کنید.تشکر از حمایتتون.^_^
____________________________________
***
جیاس آروم با صدای لرزانی گفت:من دارم میمیرم...
رهام همزمان به چندتا چیز فکر میکرد...یک،آیا جیاس داشت بازیش میداد؟ دو،باید حرفشو باور میکرد؟اصلا چی باید میگفت؟ سه،آیا میتونست جیاس رو شکست بده؟
-شنیدی؟من دارم میمیرم!!پریزاد نه!من!
هق هق هاش شدت گرفت.رهام ساکت مونده بود.برای یک لحظه دلش به حالش سوخت.به خودش اومد،اخم کرد مدام با خودش تکرار کرد که این جیاسه نه پریزاد...ولی به هر حال...حسی بهش میگفت شاید همه چی از اول اینجوری نبوده...
یه هو جیاس برگشتو به رهام زل زد.رهام نمیدونست چی کار کنه...میخواست حرف بزنه،اما نمیتونست نگاهشو از چشمای خیره ی جیاس برداره.
جیاس پلک زد.چیزی در نگاهش تغیر کرد...چشماشو برای چند لحظه بست.زمزمه کرد:این از اولم درست نبود...
رهام با گیجی گفت:ها؟...
جیاس بی توجه زمزمه میکرد:چرا نتونستم از اولش بفهمم...وقتی گفتن انتخاب منظورشون این بود...
رهام با تردید نگاهش میکرد:راجع به چی حرف میزنی؟
جیاس سرشو گرفت: من نمیتونم!!چرا من؟...
رهام با اخم تکرار کرد: منظورت چیه؟؟
جیاس جلو عقب میرفت،سر تکون میداد و با چشمای گشاد شده آروم و تند تند زمزمه میکرد:من نمیتونم!من نمیتونم کمکشون کنم!من نمیتونم!نه!نباید اینجوری باشه...
رهام با صدای بلند داد زد:هی!من زیاد وقت ندارم!
جیاس برگشتو بهش نگاه کرد.صدای جلز و ولز میومد،جرقه های کوچکی بین دودی که به هوا بلند میشد پیدا بود. سر تکون داد:نه....من...
رهام نشست روبروشو مجبورش کرد بهش نگاه کنه.جیاس ترسیده بود گیج شده بود. رهام گفت: ببین به من نگاه کن!حداقل بگو جریان چیه.اگه قرار نیست به من کمک کنی حداقل بگو چه اتفاقی داره میوفته!تو چی میدونی؟!شاید من تونستم کمکت کنم!
ذهن رهام درگیر بود.اگه جیاسو مجبور میکرد حرف بزنه،شاید نقشه شو میفهمید.شاید میتونست جلوشو بگیره.
برای چند لحظه صورت جیاس چیزی رو نشون نمیداد،فقط با تعجب به رهام نگاه میکرد.یه هو لبخند زد.به چشمای رهام خیره شد و زمزمه کرد:تو اینجایی...
رهام منظورشو نمیفهمید.جیاس سر تکون داد، نفس عمیقی کشیدو گفت:باشه...فک کنم همه چیزو باید بهت بگم...
نگاهشو پایین انداختو با شرمندگی ادامه داد:جریان خیلی وقت پیش شروع شد...حتی خیلی قبل از این که تو به دنیا بیای...نه!ولش کن...باید پنج سال پیش...نه...اَه!!
رهام نمیدونست داره چی رو میشنوه. شاید جیاس داشت دست به سرش میکرد؟...
جیاس چند لحظه فکر کرد و دوباره شروع کرد:تو فرشته ها رو باور داری؟
رهام جا خورد،نمیدونست چی باید بگه.بدون این که رهام جواب بده ادامه داد:حتی اگرم نداری،باید داشته باشی...چون وجود دارن.منم یه زمانی فرشته بودم...
سکوت...
هیچ کس چیزی نگفت تا وقتی که جیاس دوباره جرعت حرف زدن پیدا کنه:البته فرشته که نه،ما یه ذره فرق داشتیم...ولش کن...ما یه گروه بودیم...الان چیز زیادی یادم نمیاد...اما قرار بود...همه چیزو بهتر کنیم،قرار بود انسانهارو درست کنیم،به جنگها پایان بدیم...قرار بود همه چی خوب شه...تا این که یه جای کار اشتباه شد...
جیاس چشماشو که میبست همه چی جلو چشماش بود.همه اتفاق ها...برای چند روز بود که به یادآورده بود.از همون موقع،فهمیده بود،این آخرشه...
اما نمیخواست چیزی به رهام بگه...دلیلی نداشت همه جزییاتو بگه...فقط میدونست باید قبل از این که آخرین فرصتشو از دست بده،همه چیز رو درست میکرد...
میلرزید،سعی کرد خاطره های جلو چشمشو پاک کنه:اون اشتباه باعث شد چند انسان کشته بشن...و این تقصیر من بود...درست یادم نمیاد که چه اتفاقی افتاد،اما وقتی بقیه فهمیدن، منو مجازات کردن...و بالهامو ازم گرفتن...(رهام چشماشو بست،جیاس تند تند ادامه داد)من هیچ وقت نخواستم به کسی صدمه بزنم!اون موقع ترسیده بودم،باید درک کنی،تقصیر من نبود!این مجازات عادلانه ای نبود!از وقتی بالهامو گرفتن،کل دنیا برام تغیر کرد،همه چی تغیر کرده بود حتی خودم،ذهنم شروع کرد به فراموش کردن،حتی نمیدونستم اشتباهم چی بود،گریه کنان توی جنگل،میدوییدم،نمیدونستم باید چی کار کنم!که یه هو اونا سر کله شون پیدا شد...شروع کردن زمزمه کردن،میگفتن من جریانی رو که شروع کردم که باید ادامه بدم،بهم هدف دادن...اول میخواستم ازشون فرار کنم،ولی پیدا میکردن،و زیاد طول نکشید که،تنها چیزی که یادم میومد...انتقام بود.
***
کی تموم میشد؟حالم بد شده بود...حالت تهوع داشتم.تلو تلو میخوردم،چشمامو محکم بهم فشار میدادم که هیچی نبینم...نمیدونستم تا الان چند نفر جلو روم مرده بودن.میخواستم بفهمم تهش چی میشه،منظور از این کار چی بود؟آخرین نفرمی که مرد،دختر کوچولویی بود که حتی چند دقیقه هم دووم نیاورد.فکر میکردم باید گریه کنم اما نمیشد.انگار اجازه این کارو نداشتم.
چشمامو باز کردم،تو یه اتاق تاریک بودم. نمیتونستم اطرافمو ببینم. صدای بلندی اومد نور خیره کننده ای ووسط اتاق درخشید...با وحشت به روبروم نگاه کردم،گوش هام سوت میکشید. ده جسد جلوی روم افتاده بودن...مرد و زن،دوش به دوش هم دراز کشیده بودن...نور،آروم آروم محو شد و تبدیل به صدای هق هق گریه ای شد و همه جا دوباره تو تاریکی فرو رفت...چشماامو که باز کردم،وسط جنگل بودیم،دختر بچه گریانی جلوم میدویید،کوچولو بود،نا خودآگاه دنبالش کردم...چقد این جنگل آشنا بود.
اینجا کجا بود؟....
-نه...
چیزی که جلوی چشمام میدیدم باور نمیکردم.خونه سفید کوچولویی جلوی رومون بود،دختر بچه،نشست رو پله های خونه و هق هقاش بلند تر شد.میلرزید...چشماشو باز کرد.طوسی بی روح چشماش باز شکه ام کرد...
من میدونستم چه اتفاقی افتاده.میدونستم الانه که یه نفر درو باز کنه،بعد دختر بچه رو ببینه و بغلش کنه...و دختر بچه میگه:چقد گرمی...
-چقد گرمی...
چطور ممکن بود؟...جلوی روم دختر بی گناهی بود که هیچ نمیدونست قراره یتیم بشه،هیچ فکرشو نمیکرد که قراره زندگیشو از دست بده...درسته،اون من بودم...و دختر بچه در آغوشم ،جیاس...
***

صدای نفس نفس زدن، تو اتاق پیچید،رهام بی مقدمه چشماشو باز کرد،نفسش بالا نمیومد،بدنش تیر میکشید،اما قبل از این که وحشت کنه، دستی آرومش کرده بود...آروم گردنشو تکون دادو سرشو چرخوند،پریزاد بی هوش رو کنارش دید.لبخند زد.حال پریزاد خوب میشد.مطمعناً...پریزاد هیج چیش نبود...نفس عمیقی کشیدو به اطراف نگاه کرد،هیچ کس تو اتاق نبود.سرش گیج رفت،حرفای جیاس تو ذهنش تکرار میشد...چیزی در وجودش تغییر کرده بود...چیز بزرگی که جیاس راجع بهش صحبت کرده بود.رهام آروم بلند شد، در آرامش به پریزاد خیره شد.اون دقیقا میدونست چیکار باید بکنه...
***
ثمین نگاهی به بچه های ترسیده انداخت،که خودشونو پشت شمیم و چیترا قایم کرده بودن وسعی کرد جمعیت رو آروم کنه:ببینین منم نمیدونم چه اتفاقی داره میوفته اما ما باید منتظر شیم بقیه...
یکی از میان جمعیت گفت:اما،ما نمیتونیم وایسیم تا دیر بشه.شاید اینا همه نشونه ی یک چیز بزرگتره!
صدای موافقت پری ها به هوا رفت.بلافاصله کس دیگه ای ادامه داد:شاید اونا نقشه های سایه هان برای از بین بردن ما!اصلا خود پریزاد کجاست؟
-آره!مگه نگفتین اون تنها کسیه که میتونه این جریانو تموم کنه؟مگه نگفتین تو پیشگویی هست؟اون کجاست؟
-چرا نمیگه ما چی کار باید بکنیم؟
به ثمین فرصت حرف زدن نمیدادن:من که میگم بندازیمشون بیرون!
-اما رهام گفت که ما باید-
-خب خود رهام کجاست؟!
آزور که از وضعیت پیش آمده راضی بود گفت:من از اولم میدونستم نمیشه بهشون اعتماد کرد،اونا حتما فرار کردن.
بین جمعیت هم همه شد،ثمین عصبانی شده بود،نا امید بود،اصلا حوصله بحث نداشت،اما دست کیان که رو شونه ش بود باعث میشد که مشتاشو کنترل کنه.وگرنه از خیلی وقت پیش با آزور درگیر شده بود.
یکی داد زد: حتما اونا خودشون چیزی فهمیدن که رفتن!بیاین دروازه رو ببندیم!
-آره،باید همین کارو کنیم!
ثمین درمانده شده بود،راه دیگه ای نمیدید جز این که واقعیت رو بگه.داد زد:گوش کنید!رهام فرار نکرده،اون و پریزاد...
همه ساکت شدن...
مردم با تعجب،به سمتی اشاره میکردن،زیاد طول نکشید که همه چشم ها به یک سو خیره شده بودن. ثمین روشو چرخوندو سعی کرد از بین جمعیت ببینه...در کمال ناباوری دید رهام،دم درمانگاه ایستاده...
نفسش در نمیومد. میتونست آهِ کیان و نفس های تند شده ی شمیم رو بشنوه.همه چیز خیلی غیر منتظره بود.نا گهان جرقه های امیدی در وجودش زده شدو یأس عجیبی که وجودشو گرفته بود نا پدید شد،ذهنش، فقط به یه چیز فکر میکرد:پریزاد...پریزاد...
از بین جمعیت با رهام چشم تو چشم شد.رهام نگاه غم انگیزی داشت،نگاهی دلگیر،که دربرابرش ثمین نا خداگاه احساس شرمندگی میکرد.
رهام سرشو پایین انداخت و از جلوی ورودی اتاق درمان کنار رفت...ثمین مونده بود داره چی کار میکنه،همه نفس ها در سینه حبس شده بود...و در سکوت،پریزاد آروم از پله ها بالا اومد و با وقار کنار رهام ایستاد...
***
_________________________________
خب،چطور بود؟:-) حتما بهم بگید.
مراقب خودتونم باشید.;-)

an angel(in persian)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon