فصل 41: حقیقت به چه قیمتی؟

246 18 34
                                    

خب،یه آنچه گذشت کوچولو:
وقتی پریزاد و رهام به هوش اومدن،رهام و اعضای محفل رفتن تو تالار سنا،پریزاد و بچه ها و شمیم رفتن تو اتاق درمان،هر دو باید حقایقی که فهمیده بودن در میون میذاشتن.در حالی که رهام در تالار سنا سعی میکرد به نتیجه ای برسه،پریزاد میخواست شروع کنه به حرف زدن با بچه ها،که دوباره همه ی اتفاقاتی که افتاده بود بیاد آورد،و همینجا بود که به اینجا رسیدیم.در ادامه خاطرات پریزادو میخونید،و به طور همزمان میبینید چه اتفاقی برا رهام میوفته.
ممنون از حمایتتون.پیشاپیش عیدتونم مبارک.
_____________________________________
***
"داستان با یک تصویر عجیب تو ذهنم شکل گرفت،جیاس،اما  شکل جیاس نبود،حاله ی نور؟روح؟نمیدونستم اسمشو چی بذارم،فقط میدونستم اون جیاسه. جلو میرفت،که یه هو نورش خاموش شد،همه چی داخل یک گودال کشیده شد،از جیاس فقط یه حاله ی کمرنگ مونده بود،روی زمین سقوط کرده بودبه زحمت بلند شد،بیشتر از همیشه وحشت کرده بودم،نمیتونستم تحمل کنم که حتی همون حاله کمرنگ، چقدر شبیه منه...
برای بار دیگه،به سرعت خاطره ی جیاس وقتی بدن هارو تسخیر میکرد  از جلوی چشمم رد شد،با این تفاوت که جیاس رو میدیدم وقتی توی بدن ها میره..و مدتی بعد سیاهی وحشت آوری بهش هجوم میاره و بدن رو میکشه...و هر دفعه جیاس مجبور میشد به سرعت فرار کنه. تا بالاخره جلوی همون خونه سفید آشنا ایستاد.

- من...اول میخواستم ازشون فرار کنم،ولی پیدا میکردن،و زیاد طول نکشید که،تنها چیزی که یادم میومد...انتقام بود.
اون پشت خونه کمین کرد،زمان میگذشت،اما نمیفهمیدم به چه مدت اونجا ایستاده بود.سیاهی دورش رو پوشونده بود،یک لحظه هم ترکش نمیکرد.

- اونا نقشه داشتن،نمیدونستم نقششون چیه،اهمیت نمیدادم،حرفاشونو دنبال میکردم،اونا قدرت مند بودن،هنوزم نمیفهمم چطوری تونستن اینجور منو تحت کنترل بگیرن. وقتی رفتم تو بدن اون دختر کوچولو چیزی خودم باقی نمونده بود،انگار همش...فاسد شده بود...همونجا،ذره کوچکی که از حاله م مونده بود باختم...من دیگه فرشته نبودم...برای یک لحظه گریه م گرفت،نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم،داشتم به خودم میومدم...

میدیدم جیاس در بدن دختر کوچولو بود،اشکهاش جاری میشدن،پشتش خون میومد،گریه میکرد،سیاهی ها با هر قطره اشکش محو میشدن...داشت بهشون غلبه میکرد...که ناگهان در باز شد.
-اما وقتی...وقتی...
به محض این که نگاهش به پریزاد کوچولو افتاد که کنارش نشست،سیاهی های اطرافش زیاد شد....درد میکشیدم،سرم باز تیر کشیدو همه چیز در تاریکی فرو رفت.
-وقتی تورو دیدم دوباره همه چیز خراب شد.
به سمت جلو قدم بر داشتم،جیاس جلوی روم نشسته بود.و کنارش...کنارش رهام بهت زده به من نگاه میکرد.
وجودم رو حس میکردم،وحشتزده مِن مِن کردم:رهام؟...؟تو؟...جیاس؟؟!...

an angel(in persian)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora