فصل 40: تالار سنا

162 12 6
                                    

سلام به همه^___^ مرسی که داستان رو دنبال میکنید.موفق باشید.
____________________________________________

***
بدون توجه به نگاه های همه شروع کردم به قدم برداشتن.اتفاقاتی که افتاده بود باورم نمیشد.حرفایی که شنیده بودم،تصمیماتی که گرفته بودم...
همه چیز مثل یک پازل سر جای خودش قرار گرفته بود.من میترسیدم،میترسیدم از پس تصمیمی که گرفتم بر نیام.اما با دیدن قدم های رهام که کنارم پیش میرفت آروم شدم.میتونستم نگاه بهت زده دوستانمو حس کنم.چقدر باید براشون سخت بوده باشه...کاش وقت بود دلداریشون میدادم...
وقتی بالاخره رسیدیم جایی که اعضای محفل و بقیه ایستاده بودن،صدای پرسش های آروم آراس و باجاگوک رو میشنیدم که میگفتن:حالتون خوبه؟میتونین وایسید؟چه اتفاقی افتاده؟چجوری...؟
رهام قبل از این که شروع به حرف زدن کنه بهم نگاه کرد.لبخند زدو سر تکون داد.معنی نگاه مهربونشو میفهمیدم.میگفت:خب...از اینجا به بعدش با من پریزاد...
سرتکون دادم و سمت بچه ها قدم برداشتم.رهام برگشت سمت باجاگوک و شروع کرد به حرف زدن :خب...بابت تاخیر متاسفم.بابت دیر فهمیدنم...
***
تذرو نگاهشو، از پریزاد که با دلسوزی بچه ها رو که بالهای رنگینشون رو به سختی کنترل میکردن،دور خودش جمع میکرد،به سمت رهام باز گردوند،میتونست بهت زدگی ثمینو کنارش حس کنه،اون هیچی نمیگفت،فقط هاج و واج پلک میزد.حتی به جای مشخصی نگاه نمیکرد...
رهام ادامه داد:پیشگویی هنوز دستته کیان؟
کیان از جیبش سنگ هارو در آورد.هیچ کس نمیدونست چه عکس العملی باید داشته باشه.رهام گرفتشونو، به تک تک اعضای محفل نگاه کرد.آروم گفت:باید تنها باهم صحبت کنیم.
تذرو به ثمین نگاه کرد،ثمین انگار هیچ حرفی نمیشنید. نگاهش بین رهام و پریزاد درگیر بود،انگار که بار بزرگی رو از رو دوشش برداشته باشن و یه هو شکه شده باشه.نمیدونست چی کار کنه، نمیتونست باور کنه.اما چیزی که تذرو نمیتونست ببینه ترس بود.ثمین مدام به نگاه غم انگیز رهام فکر میکرد،میترسید و بیشتر گیج میشد.

رهام گفت: باید بریم به تالار سنا.باید اونجا صحبت کنیم.
باجاگوک و آراس با وحشت به هم نگاه کردن.تذرو تعجب کرده بود.درک نمیکرد چه اتفاقی داره میوفته.بقیه رو از نظر گذروند. اعضای محفل دستپاچه شده بودن.حتی آزور نمیتونست حرفی بزنه...به رهام خیره شد.ناگهان ذهنش جرقه زد.چرا فراموش کرده بود؟؟
شکه شده بود.از نگاه محکم و مطمعن رهام معلوم بود.رهام عوض شده بود...

باجاگوک شروع کرد حرف بزنه: شاید بهتر باشه اونجا...
تذرو اخم کردو با عجله پرسید:به مردم چی بگیم؟
رهام گفت: بهشون بگید که دوساعت دیگه همینجا جمع شن.
تذرو سر تکون داد.
در حالی که مردم با تعجب و پچ پچ های عصبانی پخش میشدن و هر کدوم برمیگشتن سر کار خودشون،رهام با نگاه مصمم،اما غم انگیزی پریزاد رو از نظر گذروند و پشت سر اعضای محفل و بقیه که با تردید سمت تالار سنا میرفتند،راه افتاد.
تالارسنا،تالار قدیمی بود که پریی یونانی بهش نیروی خاصی بخشیده بود،جایی که هر کسی نمیتونست بره.تالار قدرت عجیبی داشت. فقط یک ساعت کافی بود که سخت ترین آدم،در فضای اونجا بشکنه و هر گناهی که کرده بگه.تالار سنا تالار مشورت نبود،به نوعی تالار اعتراف گرفتن محسوب میشد...
اما هیچ وقت ازش استفاده نشده بود و فقط چهار نفر از این خاصیت خبر داشتن.تذرو،آراس ،باجاگوک و رهبرشون، پدر شمیم که بعد از مرگش، هیچ کس حتی به اون تالار فکر هم نمیکرد. تالار متروک ،ویران و فراموش شده مونده بود. ایا رهام از این ماجرا خبر داشت؟

an angel(in persian)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora