فصل9: زندانی

293 38 4
                                    


به نوعی از هوش رفتم...اما واقعا بیهوش نشده بودم...فقط مثل این بود که فلج شده باشم.همه چی رو میشنیدم و مطمعن بودم اگه چشمام باز بود همه چی رو میدیدم.اما قدرت اینو نداشتم که چشمامو باز کنم.مثل این بود که مرده باشم اما هنوز روح تو بدنم باشه...

رهام ترسیده بود.گفت:هی؟...چی شد؟(صداش هی بلند تر میشد)هی؟!حالت خوبه؟!

شونه هامو گرفت و سعی کرد وایسونتم.اما بعد وقتی دید من هیچ عکس العملی نشون نمیدم،داد کشیدو گفت:چرا یه هو اینجوری شدی؟!

به زور و کشون کشون منو برد تو اتاق و گذاشتم تو تخت.یه ذره گذشت.صدای قدم های نگرانش میومد.انگار داشت اتاق متر میکرد و هی با خودش زمزمه میکرد:چی کار کنم؟!

بالاخره وایساد و گفت:ترو خدا پاشو!

وقتی دید جواب نمیدم،دوباره شروع کرد راه رفتن.نفس هاش تند شده بودن.به طرز عجیبی هم صدای قلبشو میشنیدم.بعد یه هو از اتاق رفت بیرون.میخواست چیکار کنه؟چرا فرار نمیکرد؟

-چیه؟میترسی بخورمش؟

این صدا تو ذهنم پیچید.صدای خودش بود...حدسم درست بود...اون دوباره میخواست بذارم بیاد بیرون.گفتم:اره...میخوای چکار...؟

یه هو انگار کشیدنم یه جای دیگه.تو یه لحظه همه بدنم درد میکرد...مثل یک کابوس بود.مثل یه خواب.من به زنجیر کشیده شده بودم...صدمه دیده بودم.دور و برم تاریک بود.تاریک تاریک.این تصویر خیالی نبود...من واقعا زندانی شده بودم.تو اون تاریکی سایه ای رو حس میکردم که داشت حرکت میکرد.خودش بود.داد کشیدم:اینجا کجاست؟داری با من چه کار میکنی؟

صدای پوزخندش اومد.

گفت:من؟من کاری نمیکنم.اگه به من باشه میخوام تا اخر عمر ته وجودت باشم و هیچ کاری نکنم!هر چی باشه بهتر از اینه اما اونا منو کنترل میکنن.اونا منو مجبور میکنن...

-اما...اونا؟اونا کین؟

-خودت میفهمی!لازم نیست من چیزی بگم.(شروع کرد با خودش حرف زدن) من چرا باید تو ذهن این باشم؟آه چقدر دلم برای بیرون تنگ شده...

به هم ریخته بودم.پس اینجا ذهن من بود؟من تو ذهنم زندانی شدم؟چرا؟کی یه همچین کاری میکنه؟کی میتونه؟

زجیر ها محکم تر شدن.داد زدم:تو چرا تو ذهن منی؟چرا منو باز نمیکنی؟!

اما اون اروم زمزمه کرد:هیس داره میاد!...ششششش!

و انگار من به بدنم برگشتم.گرچه هنوز هم کنترلی روش نداشتم.رهام برگشته بود.یه ذره گذاشت.نمیدونستم داره چیکار میکنه.چشمام بسته بود.داشتم دیوونه میشدم.یه هو احساس کردم صورتم خیس شد!صورتم خیس شده بود!تازه فهمیدم رفته اب اورده تا منو به هوش بیاره.اگه میتونستم به کارش میخندیدم.وقتی دید چندتا قطره فایده نداره کل ابو رو صورتم خالی کرد!اما باز هم فایده نداشت.من قرار نبود بیدار شم...

an angel(in persian)Место, где живут истории. Откройте их для себя