Race

217 56 25
                                    

ووت و کامنت یادتون نره کیوتی ها.

مثل همیشه دوربین عکاسیشو برداشت و سریع از خونه بیرون زد. چیزی تا شروع مسابقه نمونده بود و اون هنوز خونه بود. محض رضای خدا اگه دیر میرسید هرگز خودشو نمیبخشید. همونطور که زیرلب شانسشو لعنت میکرد سوار ماشین شد و راه افتاد.

یه نگاهش به ساعت بود و یه نگاهش به جاده رو به روش. امروز مسابقه خیلی مهمی بود و روز خیلی مهمی برای دوست پسرش، چطور میتونست دیر برسه درحالیکه بهش قول داده بود از لحظه اول کنارش باشه؟

بلاخره رسید و با نشون دادن کارتش سریع وارد محوطه شد. ماشینش رو پارک کرد و بعد از برداشتن دوربینش سریع به طرف جایگاه تیم رفت. با دیدنش از دور که هنوز نشسته بود تا مسابقه شروع بشه، نفسش رو با اسودگی بیرون داد.

وقتی بهش رسید روی زانوهاش خم شد ، نفس نفس میزد. دست دوست پسرش روی شونه اش نشست و صدای بم و جذابش توی گوشش پیچید.

_ چیه عزیزم؟ خوبی؟ چرا دویدی؟

+ فکر...کردم..دیر شده

ییبو خنده ای کرد و دوست پسرشو بغل کرد. تمام اعضای تیم میدونستن ژان دوست پسرشه پس مشکلی نداشت. کمرشو نوازش کرد و بطری ابی دستش داد.

_ از پارکینگ تا اینجا دویدی؟؟

ژان همونطور که اب میخورد سرش رو به نشونه مثبت تکون داد. ییبو با لبخند موهای چسبیده توی پیشونیش رو کنار زد.

_ ممنونم که اومدی

+ مگه میشد نیام؟ بهت قول داده بودم. اومدم قهرمانیتو ببینم

_ تمام تلاشمو میکنم

+ تو از پسش برمیای من بهت ایمان دارم

ییبو لبخندی زد که اعلام کردن برای شروع مسابقه به جایگاه بیان. بعد از گرفتن بوسه شیرینی از دوست پسرش، کلاه کاسکتشو روی سرش گذاشت و به طرف موتورش رفت. ژان سریع جلو رفت و توی جایگاه نزدیک به پیست ایستاد.

چون عکاس بود بی مخالف و به راحتی میتونست اونجا بمونه و از نزدیک مسابقه رو ببینه. شدیدا استرس داشت و میدونست ییبو از خودش بدتره. همه شرکت کننده ها پشت خط شروع ایستاده بودن و منتظر شروع مسابقه بودن.

با اعلام داور مسابقه شروع شد. توی همون دور های اول ییبو و دو شرکت کننده دیگه جلو افتادن و رقابت سنگین و تنگاتنگی بینشون بود. ژان بدون اینکه چشم از صحنه بگیره تند تند عکس میگرفت.

البته که عکسایی که از دوست پسرش میگرفت با دقت بیشتری بود. دور اخر بود و موتور ییبو با فاصله کمی عقب بود. توی پیج اخر جلو افتاد و سرعتش رو بیشتر کرد. با فاصله کمی از خط پایان عبور کرد ولی قبل از اینکه فرصت خوشحالی داشتن باشن.

نفر دوم کنترل موتور از دستش خارج شد و با موتور ییبو برخورد کرد. چند لحظه بعد فقط دود و شعله های آتیش بود که دیده میشد. جمعیت توی سکوت رفته و همه با بهت و وحشت به صحنه مقابلشون خیره بودن.

دوربین از دست ژان روی زمین افتاد و چشم هاش پر از اشک شد. نفسش بند اومده بود و شعله های اتیش توی چشم هاش میرقصید. به پاهای سست شده اش حرکت داد و به طرف آتیش رفت.

میتونست دویدن افراد به طرفشون رو از گوشه چشمش ببینه ولی انقدر بیجون بود که حتی نمیتونست یه ذره سرعت قدم هاش رو بیشتر کنه. سرش گیج میرفت و به سختی نفس میکشید. تصور اینکه ییبو آسیب دیده باشه میتونست درجا اون رو بکشه.

فاصله کمی از آتیش و موتورها داشت. دیگه نمیتونست روی پاهاش بمونه همراه با اشکی که از چشماش سقوط کرد، زانوهاش خم شد. ولی قبل از اینکه روی زمین بیوفته دستی دور تنش پیچید و توی آغوش کسی فرو رفت.

_ من خوبم ژان...من خوبم...من خوبم عزیزم

ییبو تونسته بود قبل از آتیش گرفت موتورها خودش رو آزاد کنه و اون طرف پرت کنه. با اینکه پاش و شونه اش اسیب دیده بود ولی با دیدن چهره وحشت زده و رو به سکته ژان خودش رو بهش رسوند و قبل از سقوطش، اون رو به آغوش کشید.

+ یی...بو....یی....بو

_ خوبم بیبی خوبم... اینجام...اینجام

روی گوشش حرف میزد و مدام خوب بودنش رو تکرار میکرد. ژان با کمی تاخیر موفق شد موقعیت رو درک‌ کنه. تکونی به خودش داد، ییبو رو محکم بغل کرد و از ته دل گریه کرد. ییبو سالم بود و دیگه هیچ چی اهمیت نداشت.

ییبو هم حلقه دست هاش رو دورش محکم تر کرد و همونطور که موهاشو میبوسید توی دلش از خدا بابت شانس زندگی ای که بهش داده تشکر کرد.

imagine YizhanWhere stories live. Discover now