amnesia

209 55 34
                                    

ووت و کامنت یادتون نره کیوتی ها.
بعضی از ایمجین ها وانشات داره و نظراتتون به زودتر آپ شدنشون کمک میکنه.

با باز شدن چشم هاش لبخندی زد. کمکش کرد از حالت خوابیده به حالت نشسته دربیاد و همونطور با لبخند پتو رو از روش برداشت، لبخندی که با شنیدن همون سوال همیشگی کمرنگ شد.

_ تو کی هستی؟

با چشم هایی که از اشک برق میزد سعی کرد لبخندش رو پر رنگ تر کنه و جمله ای که توی این دو سال هزاران بار گفته بود رو تکرار کرد.

+ من شیائو ژانم همسر تو

ییبو فقط سری تکون داد و از جاش بلند شد. ژان همونطور که بهش کمک میکرد دست و روشو بشوره، لبش رو گاز میگرفت تا اشک هاش سرازیر نشه و بغضش نشکنه.

دو سال از اون تصادف کذایی و فراموشی ییبو میگذشت. دوسالی که هر روزش برای ژان فقط درد بود. وقتی اولین بار نگاه بی حس همسرش رو دید و ازش پرسید تو کی هستی؟ حس کرد چیزی توی وجودش فرو ریخت.

توی تمام این دو سال حتی یک لحظه تنهاش نذاشته بود. هر روز، از شروع روز تا وقت خواب بارها خودش رو بهش معرفی میکرد ولی انگار ذهن ییبو تنها علاقه ای به، به یاد اوردن ژان نداشت. چون ییبو به مرور افراد رو به ذهنش میسپرد و کم کم خاطراتشون رو به یاد میورد.

هرچند هنوز بخش زیادی از حافظه اش برنگشته بود ولی تنها کسی که هرگز یادش نمیموند ژان بود.

با اینکه ییبو خودش میتونست کارهاش بکنه ولی طبق عادت هر روز بهش کمک میکرد و از اینکه ییبو مخالفتی باهاش نمیکرد، کمی درد قلبش کمتر میشد. وارد سالن شد که زنگ به صدا در اومد، بدون اینکه نگاه کنه در رو باز کرد و طولی نکشید که صدای زی یی خواهر ییبو توی خونه پیچید.

زی یی: هی ژان سلام.....ییبووووو دی دی بیا جیه اومده

ییبو با لبخند از اتاق بیرون اومد و به طرف خواهرش رفت.

_ جیه...

ژان با دیدن اینکه ییبو زی یی رو یادشه، لبخند تلخی زد. لباس هاش رو عوض کرد و با گفتن جمله "میرم خرید کنم" از خونه بیرون رفت. حالا که زی یی پیشش بود خیالش راحت بود.

به آرومی قدم برمیداشت انقدر آروم که انگار حرکت نمیکرد. دست هاش رو توی جیب پالتوش فرو کرده بود و صورتش رو توی شالگردنش مخفی کرده بود.

اشک های به ارومی روی صورت بی حسش سر میخورد. انگار دنیا هیچ خوشی ای برای ژان کنار نذاشته بود. عمر تنها خوشی زندگیش فقط و فقط یک سال بود. یک سالی رو که با ییبو گذرونده بود.

انقدر توی زندگیش تلخی دیده بود که حتی اون یک سال هم کنج دلش همیشه میترسید. انگار خدا این ترسش رو ناشکری دید که خوشیش رو ازش گرفت.

imagine YizhanWhere stories live. Discover now