I Want a Baby

326 72 24
                                    

ووت و کامنت یادتون نره کیوتی ها.

نمیدونست بار چندمه که داره این بحث رو با همسرش میکنه ولی نتیجه همشون یک چیز بود. دلخوری همسر زیباش و سکوت چند روزه اش. اما این بار یه چیزی فرق داشت، این دفعه چشم های خوشگلش از اشک پر شده بود و بی حرف بهش نگاه میکرد.

_ بیبی

+ چرا؟

_ من بارها برات توضیح دادم

+ و منم گفتم قانع نمیشم

_ آخه من و تو چطور باید از پسش بربیام؟

+ همه از توی شکم ماماناشون که بلد نیستن یاد میگیریم

_ من و تو سرکار میریم دارلینگ

+ تا زمانی که بتونم نمیرم ما که نیازی به پولش نداریم

ییبو نفسش رو با کلافگی بیرون داد.

_ ژان لطفا

ژان نگاهی بهش انداخت و قبل از اینکه اشک هاش بریزن، روش روبرگردوند و وارد اتاق مشترکشون شد. ییبو فکر کرد خیلی جدی نیست ولی وقتی در کوبیده شد و صدای چرخش کلید توی قفل رو شنید فهمید این دفعه از همیشه جدی تره.

ژان با ناراحتی خودش رو روی تخت انداخت و اجازه داد اشک هاش سرازیر بشه. بیشتر از ۶ ماه بود که سر آوردن یک بچه با ییبو بحث میکرد ولی ییبو هیچ جوره راضی نمیشد. با اینکه از عشق بیش از حد ژان به بچه خبر داشت و ژان همه شرایط رو برای این‌ کار فراهم کرده بود، ولی ییبو کوتاه نمیومد.

با شنیدن صدای باز شدن در یادش اومد ییبو کلید زاپاس در رو داره. پتو رو روی خودش کشید و خودش رو به خواب زد.

_ بیبی...بیداری؟

ییبو وقتی جوابی نشنید جلو رفت و طبق عادت همسر شیرینشو از پشت تو آغوشش گرفت. بدون اینکه حرکت اضافه ای کنه چشم هاش رو بست و ژان هم از توی آغوشش تکون نخورد.

صبح با حس نکردن گرمای تن ییبو و صدای گریه ریزی چشم هاش رو باز کرد. با گیجی تکونی خورد و سرجاش نشست. با دیدن بچه کوچیکی که توی یک پتوی آبی پیچیده شده بود و گریه میکرد، دست هاش رو دراز کرد و توی بغلش گرفتش. هنوز گیج بود و نمیدونست چه خبره‌. کمی بچه رو توی بغلش تکون داد تا آروم شد و خوابید.

بالاخره به خودش اومد و با بهت به بچه ی توی بغلش نگاه کرد. لپ های سفید و تپلش، لب های کوچولوش و چشم هاش که اگه درست به خاطر میورد درشت و خوشگل بودن، سریع از جاش بلند شد. بچه رو روی تخت گذاشت و دورش بالشت چید که یه وقت نیوفته، بعد از اتاق بیرون دوید.

+ ییبوووووو

ییبو با شنیدن صدای همسرش خنده ای کرد و آغوشش رو براش باز کرد. ژان با سرعت توی آغوشش جا گرفت و با هیجان گفت:

+ اون...اون بچه چیه ییبو؟

_ همون کوچولویی که میخواستی مال ما باشه

ژان با صدایی که از بغض هیجان میلرزید به حرف اومد.

+ واقعا؟

_ آره بیبی واقعا مگه میشه تو چیزی بخوای و من بذارم حسرتش به دلت بمونه سه ماهه دارم کاراشو انجام میدم میخواستم سورپرایز باشه

ژان با خوشحالی خندید و محکم لب های ییبو رو بوسید. اون لحظه اصلا به این فکر نکرد که ییبو سه ماهه داره حرصش میده. ییبو هم دستش رو دور کمرش پیچید و نذاشت فاصله بگیره تا زمانی که خودش رو راضی کرد از لب های شیرین همسرش دل بکنه‌.

ژان با شنیدن صدای دوباره بچه، سریع از ییبو فاصله گرفت و به طرف اتاق پرواز کرد ولی تونست صدای غرغروی ییبو رو بشنوه.

_ این وروجک قرار نیست جای منو بگیره

با لبخند کوچولوی گریونی که حالا با دیدن ژان با کنجکاوی بهش نگاه میکرد رو بغل کرد. همونموقع دست های ییبو دور بدنش پیچیده شد و همسر و پسرشو در آغوش گرفت‌، ژان همونطور که لپ پسر کوچولوشونو رو نوازش میکرد گفت:

+ به خانواده ما خوش اومدی کوچولوی شیرین!

نظر سنجی:

خب خب تا الان ۶ تا ایمجین آپ شده که ۳ تاش ستاره داره‌.
وانشات های این سه تا نوشته شده و آماده اس و با توجه به نظر شما به ترتیب آپ میشه.
من براتون گزینه هارو میذارم، لطفا نظرتونو بگید.
گزینه ۱: start again
گزینه ۲: new dancer
گزینه ۳: what's the reason

imagine YizhanDonde viven las historias. Descúbrelo ahora