لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.وارد عمارت شد و همونطور که کتش رو در میورد، مباشرش رو صدا زد. مباشر به محض شنیدن صدای رییس به طرفش اومد و کنارش ایستاد.
_ ژان کجاست؟ حاضر شده؟ یک ساعت دیگه باید بریم مهمونی
× راستش....قربان...هنوز...نیومدن
_ چی؟ هنوز نیومده؟ از ظهر رفته و هنوز نیومده؟
× ن...نه قربان
_ با کی رفته؟
با شنیدن این سوال از دهن رییسش، کاملا لال شد. به خوبی یادش میومد چند ساعت پیش چطور به ارباب جوانش التماس کرده تا کسی رو همراه خودش ببره. ولی فقط یک راننده با خودش برده بود.
ییبو با دیدن مکث مباشر اخم هاش توی هم رفت و دوباره سوالش رو تکرار کرد.
_ گفتم با کی رفته؟
× با...راننده
_ پس محافظش؟
با دیدن سکوت دوباره مباشرش، اسلحه اش رو بیرون کشید و روی پیشونیش گذاشت.
_ گفتم پس محافظش؟؟؟
قبل از اینکه مباشر جوابی بده، دستی دور مچش پیچیده شد و بعد صدای آروم ژان توی گوشش پیچید.
+ آروم باش...من اینجام
آروم مچ ییبو رو پایین آورد و به چشم های خشمگینش نگاه کرد.
+ آروم باش ییبو
_ کجا بودی؟
ژان خونسرد به پشت سرش اشاره کرد و ییبو تازه تونست بسته های خرید رو توی دست راننده ببینه.
+ رفته بودم خرید
_چرا تنها رفته بودی؟ مگه بهت نمیگم با خودت محافظ ببر
ژان بدون اینکه مچ ییبو رو ول کنه، به راننده گفت خرید ها تو اتاقشون بذاره. بعد از رفتن راننده نگاهی به ییبو انداخت و با اشاره سرش به مباشر فهموند میتونه بره.
_ باتوام ژان
+ بریم اتاقمون حرف میزنیم
ییبو مچ رو از دست ژان در آورد و با گرفتن بازوش دنبال خودش کشیدش. به معنای واقعی کلمه از دست دوست پسرکله شقش عصبانی بود و شاید حتی دلش میخواست خفش کنه.
قبل از وارد شدنشون به اتاق، راننده که خریدهارو گذاشته بود سریع بیرون رفت. ییبو وارد اتاق شد و بعد از بستن در، کمر ژان رو به دیوار چسبوند.
دستش رو کنار سرش گذاشت و توی چشم هاش زل زد.
_ میشنوم
+ میخواستم برم خرید و دلم نمیخواست یکی مثل جوجه اردک همه جا دنبالم باشه