لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.همونطور که فکر میکرد و توضیحاتش رو کنار هم میچید تا به رییسش بگه، وارد عمارت شد. شدیدا توی فکر و متوجه اطرافش نبود تا زمانی که شونه آسیب دیده اش با شونه کسی برخورد کرد. اخم هاش توهم رفت و به طرف فردی که بهش برخورد کرده بود برگشت.
با دیدن نیشخند همیشگی روی لب هاش که به خاطرشون همیشه دلش میخواست یک مشت توی دهن جذابش بکوبه، چشم غره ای بهش رفت.
+ چته وحشی؟ کوری؟
_ نه زیادی کوچولویی سخت میشه دیدت
+ پس بهتره واسه چشمای بدردنخورت یه عینک بخری چون حتی میتونم بگم یکم ازت بلند ترم
قبل از اینکه جواب حرفش رو بشنوه، از بالای پله ها صدا زده شد.
× شیائو ژان بیا بالا رییس منتظرته....وانگ ییبو توهم برو به کاری که بهت سپرده شده برس
ژان با پوزخند راضی از عدم موفقیت ییبو توی جواب دادن بهش، از کنارش رد شد و به اتاق رییس رفت. تمام چیزهایی که باید توضیح میداد و رو گفت و توی سکوت منتظر موند.
= خیلی خب....محموله جدید رو هم تحویل گرفتی؟
+ بله گرفتم
= فروشش رو بسپار به ییبو
+ چی؟ ولی...ولی چرا؟ تحویل و خرید و فروش محموله ها همیشه با من بوده
= رو حرف من حرف میزنی شیائو ژان؟
ژان دست هاش رو مشت کرد و دندون هاش رو روی هم فشرد. نمیدونست اون عوضی چی پیش رییس گفته که همچین تصمیمی گرفته.
از وقتی یادش میومد رقیب هم بودن و از هم متنفر، ولی هیچوقت کاری برای تخریب و زمین زدن اون یکی نکرده بودن.
خیلی ها فکر میکردن اون ها دشمن همدیگه ان. البته میشد گفت هستن، ولی نه با تخریب همدیگه، فقط اگه فرصتی داشتن، یک گلوله توی مغز اون یکی خالی میکردن.
با دیدن نگاه منتظر رییس که میخواست کلمه مورد نظرش رو بشنوه، زیرلب با حرص گفت:
+ متوجه شدم رییس
= فعلا کاری نیست....میتونی بری
نفهمید چطور احترام گذاشت و کی از اتاق بیرون زد، فقط میخواست قبل از بیرون رفتن ییبو از عمارت بهش برسه. با دیدنش که هنوز توی محوطه بود، سریع به طرفش رفت.
+ آهای وانگ ییبو
ییبو که درحال گذاشتن کلاه کاسکتش روی سرش بود، با شنیدن صدای عصبانی ژان متوقف شد. خب باید میگفت انتظار این عصبانیت رو داشت. کلاه رو روی موتور گذاشت و منتر موند تا بهش برسه.
ژان به محض رسیدن بهش، روی قفسه سینش کوبید.
_ هی چته؟ چرا رم کردی؟
YOU ARE READING
imagine Yizhan
Short Storyایمجین هایی با ژانرهای مختلف از کاپل جذاب و دوست داشتنی ییژان